رابطه درونی هنر و ماده مخدر و معضل اخلاقی ایرانیان با این پدیده

رابطه درونی هنر و ماده مخدر و معضل اخلاقی ایرانیان با این پدیده


مشکل فرهنگ ایرانی با معضل اعتیاد هنرمندان و در کل با اعتیاد به دو حالت برخورد افراطی « سرپوشی اخلاقی» بر معضلات از یک‌سو و از سوی دیگر « افشای مباحث خصوصی و سرکوفت اخلاقی» از سوی دیگر برمی‌گردد. انسان ایرانی و حتی نقاد ایرانی، به علت گرفتاریش در حالات نارسیستی شیفتگانه/متنفرانه و به علت عدم رشد رابطه پارادکس و سمبلیک همراه با احترام/نقد، قادر نیست از برخورد اخلاقی افراطی خودداری کند و به تفکیک حوزه‌های مدرن تن دهد. ازین‌رو یا او برای حفظ تصویر نارسیستی و شکوهمند هنرمندش چون هدایت، شاملو، نصرت رحمانی و غیره از دیدن این معضل آن‌ها خودداری می‌کند و از طرف دیگر ناگهان بت‌شکن می‌شود و به قول معروف با رو کردن ضعف و معضل قهرمان و ایده‌آلش حساب او را می‌رسد...آخرین نمونه این حالات افراطی ایرانی را می‌توانیم در نقد منتقد خوب و توانای ایرانی آقای جاهد در باب «خسرو شکبیایی» ببینیم.


Labels:

5 Comments:
Anonymous Anonym said...
داریوش عزیز
مقاله‌ی خوبتان را خواندم.
نظری دارم که اول قرار بود دو سه خط بنویسم، که کمی زیادتر شد. ولی شاید چکیده‌ی کلام همان دو سه خط باشد. به هر حال محکوم هستید که همه‌اش را بخوانید تا شاید آن دو سه خط را پیدا کنید !! 
تفسیرتان در مورد ماده‌ی مخدر همچون معشوق فرد معتاد که همواره بدان حالتی از عشق/نفرت دارد خیلی جالب بود. اما به نظرم می‌رسد که اینطور هم می‌توان گفت : در واقع این وسط آن «معشوق» می‌تواند اهمیتی نداشته باشد. اهمیت اعتیاد همواره در حضور یک دیگری است. شاید آن دیگری باشد که از نظر شخص معتاد «باید» وجود داشته باشد. آن دیگری به نظرم می‌تواند «پدر» باشد. شخص معتاد همواره ادیپی می‌شود هرچند می‌خواهد به بدن بدون اندام خویش دست یابد. او با افتادن به دام اعتیاد علاوه بر اینکه خواست هر چه بیشتر غرق شدن در معشوق خود (ماده مخدر) را دارد، برای «دیگری» نیز پیغامی دارد : ببین که من چگونه سوختم ! پدر، ببین که چگونه از بین می‌روم! شاید شعار مسیح : پدر چرا تنهایم گذاشتی.
منقل یک صلیب است!! مسیح بر روی صلیب همان معتاد بای منقل است که دارد پدر را صدا می‌زند و با هر پک می‌خواهد میل خویش (مادر خویش) را فروبلعد اما هیچگاه موفق نمی‌شود و بار دیگر به امید موفقیت پکی دیگر می‌زند!! اعتیاد نمونه‌ی بارزی از این خواست انسانی است که می‌خواهد میل خویش ( و از اینرو خویشتن را) مصرف کند. انسان می‌‌خواهد به هر چیز که بدان میل ورزید آن را بدست آورد، انسان می‌خواهد امکان مصرف تمام ابژه‌هایش را داشته باشد، اما با قربانی کردن ابژه‌هایش در مذهب، یا در اعتیاد، به قول پینک فلوید آجر دیگری بر دیوار جامعه طبقاتی می‌گذارد. جامعه‌ی طبقاتی جامعه‌ی جدایی انسان از ابژه‌ی خویش است. و انحصار آن ابژه در دست یک طبقه (در دست واعظان دین، در دست باند مواد مخدر و . . . ). از اینرو تمام این نوشته‌ی شما می‌تواند کارکرد سیاسی داشته باشد و به نظر من اگر به اعتیاد [و مذهب] از این نظر نگاه نکنیم نقدمان همواره ناقص خواهد بود. ما باید تمام کارکردهای ماشین‌های کشنده‌ی جامعه طبقاتی را تحلیل و بررسی کنیم. اعتیاد و مذهب [و رابطه‌ی خانواده با اینها خیلی مهم است] مهمترین ماشین‌های جامعه طبقاتی هستند. اگر به گفته‌ی هوشمندانه‌ی شما اعتیاد [و اضافه کنیم مذهب را] ریشه در تضاد و تناقضی در درون انسان دارند، و این تناقض به نظر همواره همان وجود جامعه طبقاتی بوده است، پس دستگاهی نیز در بیرون هست که ادعای درمان این درد ژرف را دارد. یک ماشین کشنده، ماشین مذهب، باندهای مواد مخدر. اینطور نیز باید نگاه کرد که چیزی در "بیرون" هست که برای "درون" نیاز می‌سازد. در مورد مذهب من این را از دوران کودکی تجربه کرده ام. از بیرون ما بچه‌ها را مذهبی کردند تا برای درونمان نیازی بسازند. به این دلیل ساده که "محصولاتشان فروش برود!!" محصولات مذهبی می‌سازند و نیازش را نیز تولید می‌کنند (با آگاهی ژرفی نسبت به آن تضاد درونی انسان دارند). درست وقتی می‌گویند "اکثر مردم اینجا مذهبی‌اند" یعنی دارند نیازی می‌سازند که از بیرون خودشان محصولی برای آن تولید کرده اند. انقدر توی رسانه‌هاشان (چه لیبرال‌ها و چه راستی‌های درون حکومت) حکم می‌دهند که اکثر مردم مذهبی‌اند و باید در هر جنبش و حرکت سیاسی‌ای به مذهب انان احترام گذاشت. چه کسی می‌تواند از پیش این را تعیین کند؟ در تاریخ دوره‌هایی بوده که اکثر مردم سوسیالیست بوده اند، اروپای دهه‌ی چهل و پنجاه، روسیه‌ی زمان انقلاب اکتبر. همین دلوز که اصلا مارکسیست درست حسابی‌ای نیست برای آنکه دانشجویانش قبولش کنند مجبور بود نگاهی به مارکس بیاندازد و خودش را مارکسیست معرفی کند. می‌خواهم بگویم بیرون است که برای درون نیازی می‌سازد و خود ادعای تامین آن را هم دارد.
باری، شاید فرد معتاد علیرغم اینکه می‌خواهد بر "تضاد" و "جدایی" درون خویش غلبه کند، در عمل تاکید هرچه بیشتری بر این جدایی می‌کند. تاکید هرچه بیشتری بر این می‌کند که "دیگری وجود ندارد". تاکبد بر جدایی او از امر کلی‌اش، تاکید بر جزئی بودن و میرا بودن خویش. تاکید بر اینکه پدر من را تنها گذاشته است. این البته مربوط به "اعتیاد" به ماده مخدر به معنای "نیاز" به آن است. وگرنه در مورد مصرف ماده مخدر (و نه اعتیاد به آن)، مسئله فرق می‌کند.
فکر می‌کنم بنابر آنچه در بالا گفته ام مشخص باشد که چرا من با قسمت آخر مقاله شما، آنجا که به بحث در مورد درمان این معضل به کمک تمام نهادهای جامعه مدنی از جمله دولت و درمانگاه‌ها و مهمتر از همه نقش مهم روانکاو برای شناساندن بیشتر این تضاد درونی به معتاد می‌پردازید زیاد موافق نیستم. البته این راهکار شاید واقعا خوب باشد و خیلی از کسانی که به اعتیاد انسان نگاه احمقانه‌ای دارند (همانطور که در مقاله خوب توصیف کردید) را واقعا روشن کند. اما شخص معتاد (اگر مثل من کمی بدبین هم باشد که هیچ) به خود می‌گوید : او همان کشیش است که اینبار کت و شلوار یک روانکاو را پوشیده است. آنها آمده اند تا بدن من را بدزدند. . . .
در مرحله‌ی درمان تاکید شما بر درون است و به بیرون هیچ بهایی نداده اید و بنظرم به همین دلیل هم "روانکاو" را احضار کرده اید. چرا آن کس فیلسوف نباشد؟ چون فیلسوف خودش معتاد است؟ چون او هم ماده مخدر (نوشتار) تولید می‌کند. آیا مذهب، و آیا اعتیاد همان بازسازی و بازتاب جامعه طبقاتی در درون انسان نیست؟ من درون را به هیچ وجه نفی نمی‌کنم، حرفم این است که شما کاملا بیرون را نفی کرده اید. درست است که تضادی درونی در انسان هست که او را به سمت اعتیاد یا مذهب می‌کشاند، اما آیا این تضاد درونی بازتاب همان تضاد بیرونی و عینی (یعنی وجود جامعه طبقاتی) نیست؟ روانکاوی به این معنا به نظرم واقعا ضعف دارد. البته شاید این راه حل نویسندگان معتاد ایرانی یا نویسندگان ضد اعتیاد ایرانی را قانع کند، اما اگر جوان شروری مثل من همچون لکه‌ی ننگی در میان نویسندگان باشد خواهد گفت : جامعه همواره در پی پاک کردن و پنهان کردن لکه‌ی ننگی است که خودش تولید کرده است. جامعه در پی حفظ "صورت" خویش است. اما نمی‌داند که آن لکه‌ی ننگ خود آن جامعه و صورتش است. این فرد معتاد نیست که وقتی به جامعه می‌آید لکه‌ی ننگ آن می‌شود، این جامعه است که خودش لکه‌ی ننگی است که شخص معتاد را تولید می‌کند.

قربانت
بابک
بابک سليمي زاده

Anonymous Anonym said...
سلام بابک جان
نظرت را خواندم و از خواندنش لذت بردم. به ويژه از تمثيل صليب و منقل خيلي خوشم آمد. مطمئنا رابطه اعتياد نماد از رابطه اديپالي هست و اين رابطه اديپالي يک سوي نگاهش نيز به سوي پدر و غير بزرگ نيز هست. اصولا بسياري از معتادان مثل علي سنتوري در حال اينند که به ديگري، به مادر و پدر، به فرهنگ ميگويند، ببين دارم با خودم چکار مي کنم. و اين حرکت خودش چندمعنايي است. در نامه ات از چيزي که به ويژه خوشم امد، توانايي زير سوال بردن يک مطلب و طرح سوال نو مثل کار فيلسوف بجاي روانکاو است. به اين دليل نيز ميخواستم درج شود تا شايد ديگران نيز نظري مطرح کنند. ولي با اين نظر موافق نيستم که گويي اين بحث فقط در باب اعتياد و نويسنده ايراني است. اصل بحث در باب نوع نگاه به اعتياد و بيماري رواني و رابطه ميان نگاه به اعتياد و ديسکورس يا بيرون است. در بحث اعتياد و کلا بيماري رواني هميشه موضوع نوع رابطه با ديگري يا غير است. پس ديگري حضور ممتد در اعتياد دارد. خواه اين ديگري را ماده مخدر، پدر يا مادر بناميم. دوم اين است که وقتي در مقاله مي گويم نوع نگاه به اعتياد يک موضوع ديسکورسيو است و يک روايت است، اينجاست که بحث به عرصه فرهنگي و سياسي برمي گردد ولي من خوب بحث فرهنگي و روانکاويش را مطرح ميکنم. سوم اينکه چرا معتاد ناتوان از تحول تمنايش در معناي لکاني و يا ناتوان از رشد بدن بدون اندامش در معناي دلوزي ميشود، خود يک موضوع مهم است که به کمک تلاش براي يافتن جوابي براي آن، ميتوان خيلي از معضلات تحول فردي و جمعي يا فرهنگي وغيره را مطرح کرد. زيرا اينجا ديگر بار نگاه ديسکورسيو و اندام کهن خير/شري يا مدرن بر تن معتاد پيروز ميشود و او اسير روايت کهن مي گردد.در نهايت نيز طبيعتا اعتياد يک عامل بيروني نيز دارد ولي به باور من و به تجربه کاري من، در پيوند تنگاتنگ با عميقترين تمناها و آرزوهاي بشري نيز هست. اصولا اگر به قول نيچه يا لکان قبول کنيم که درون و برون يکي است و ناآگاهي هميشه در بيرون است. يا اگر به قول دلوز موضوع را چند يک ماشين عملي توليد ارزو و موانع رشد ان چون جامعه سرمايه داري يا مدرن بدانيم ، آنگاه ميتوان ديد که پيوند عميقي ميان حالت درون معتاد و روابط بيروني فرهنگي و سياسي وجود دارد ولي خوب باز هم هر کسي بايستي به بخش کار خويش بپردازد. يکي مثل من به بيان نکات روانکاوي آن، ديگري مثل تو به بيان مباحث طبقاتي و يا سياسي آن و غيره. موضوع ايجاد اين چشم اندازهاي مختلف به يک موضوع و ايجاد چالش است.
قربانت
داريوش

Blogger Unknown said...

Blogger Unknown said...

Blogger chenmeinv0 said...