رازهای شفا

رازهای شفا

این مجموعه «نوشتارهای مینیمالی یا آفوریسمهای کوتاه» بیانگر راهها و امکاناتی برای دستیابی به شفای نو، به آشتی با خویش و زندگی و به توانایی دست یابی به آرزوی خویش است. هر آرزویی یک بدن نو، جهان نو است و بلوغ چیزی جز بدن سازی به اشکال مختلف و جهان سازی نیست. زیرا که تن و دیگری، انسان و جهانش در پیوند تنگاتنگ و متقابل با یکدیگر دارند. جهان سنگین و پشت خمیده و روح زخمی یا مالیخولیایی لازم و ملزوم یکدیگرند. همانطور که فردیت و گیتی گرایی مدرن لازم و ملزوم یکدیگرند، یک گفتمان همپیوندند. همینگونه نیز عمیق ترین آرزوهای ما، اشتیاق به دست یابی به جهان و کاشانه خویش، به معنای دست یابی به بدنی نو، جهانی نو است و چه عجب که این اشتیاق حتی خواست من و شما به تنهایی نیست بلکه خواست همین جهان نهفته در شما و در بیرون شما و برگرفته از بستر و گفتمان فرهنگی، خانوادگی و زبانی من و شماست.

راه دستیابی به این قدرتهای نو، شفای نو که همزمان ضرورت زندگی من و شما، زمانه و شرایط ما هستند، در واقع در ایجاد و آفرینش «ارتباطی نو با دیگری»، چه با خویش و یا با دیگری، نهفته است. ارتباطی نو که هم شما را قادر می سازد از کین توزی به خویش و دیگری بگذرید و هم قادر به درک و لمس ساختار هر پدیده و شرایط زندگی خویش شوید و اینگونه بتوانید با این توانایی پارادوکس یا سمبولیک، با قلبی گرم و مغزی سرد، به ایجاد تحول و دگردیسی به حالتی نو، بدنی نو و یا نگرشی نو نایل آیید.

با این حال حقایق بیان شونده در این نوشتارهای مینیمالی و آفوریسمها برای هر فردی نیست و تنها کسانی در واقع حق ورود به این مجموعه را پیدا می کنند که خود تا حدودی این مسیر را رفته اند و یا تا پایان رفته اند. هیچ حقیقتی برای هرکس و برای هر دوره از زندگی نیست. ازینرو حقایق همیشه خندان و انتخاب گر خوانندگان خویشند. خوانندگانی که حال به کمک این حقایق خندان و اغواگر می توانند بهتر به خواست و جهان و شفای خویش دست یابند. همانطور که این حقایق به کمک این عاشقان و خردمندان نو، جویندگان نو قادر به تحقق خویش و سروری بر لحظه و زمین و ایجاد نظمی نو، بدنی نو می گردند. ازینرو حقایق بشری زمانی می میرند و جای خویش را به حقایقی نو و بدنهایی نو می دهند. ازینرو این نوشتارها و آفوریسمهای کوتاه به زبان نیچه « برای همه کس و هیچکس» است، برای خواص است، برای دوستان و یاران غریبه آشنا است و راههایی برای دستیابی به قدرتی نو، بدنی نو و جهانی نو است و اینکه سرانجام این دوستان و یاران «آن شوند که هستند». یعنی بتوانند حال جهان و روایت متفاوت خویش از زندگی، از بازی عشق و قدرت و از شفایافتگی را بیافرینند.

راز شفا 1

هیچ تصادفی، تصادفی نیست و هیچ سرنوشتی، سرنوشت نیست. تو می توانستی راههای فراوانی را بروی و یا شرایط می توانست و می تواند با تغییر یک فاکتور به گونه ای دیگر رخ داده باشد یا بدهد و با اینحال به هزار شکل تو مجبور بودی «راه» خویش را بروی و یا می روی. حتی اگر تو نتوانی راهت را بروی و به جهانت، به تمنای عمیق درونیت دست یابی، بایستی فردی دیگر از خانواده ات، از اطرافیانت،از هم نسلانت این راه و امکان را طی کنند و به جهانی نو، بدنی نو دست یابند. موضوع این است: خدا «تاس می اندازد» ولی می داند که تاس هرگونه که بیاید، یک بازی عشق و قدرت جدید و راهی به سوی یک تغییر و روایت جدید است. ازینرو تصادف و سرنوشت نامهای مختلف یکدیگرند وهر تصادفی در نقطه ای به سرنوشت تبدیل می شود و سرنوشت به تصادف.

آن نقطه تلاقی سرنوشت/تصادف، ضرورت خانوادگی، فرهنگی/ اشتیاق و تمنای فردی در واقع «من و تو» هستیم، به سان سوژگان، به سان «تن نمادین یا خندان». راز بلوغ در لمس این پارادوکس و عشق به سرنوشت خویش است و توانایی آفرینش روایت خاص خویش از آرزوی عمیق درونی است که هیچ هم آرزوی ما نیست بلکه آرزوی دیگری است.

راز شفا 2

انسان در بحران همیشه اسیر «تکرار یک سناریو و یا حالت» است. این «تکرار» آنقدر ادامه می یابد تا فرد بیمار یا در بحران، در نتیجه تکرار افسردگی، اعتیاد، وسواسش، روان پریشی اش پژمرده شود، بمیرد، یا به عنوان ملت در نتیجه تکرار بحران سیاسی یا فرهنگی اش، بحران مدرنیت اش هر چه بیشتر به عذابهای نو دچار شود و از چاله به چاه بیافتد. یا آنکه بر «تکرارش» چیره شود و به تحولی نو، بدنی نو، ساختاری نو، سعادتی نو دست یابد. همانطور که انسان معمولی نیز اسیر و گرفتار تکرار واقعیت روزمره خویش است و بدینخاطر اسیر کسالت و این کمبود دائمی است که « زندگی جای دیگر جریان دارد».

راز شفا عبور از «اجبار تکرار» به درک و لمس این واقعیت عمیق است که اصولا« تکرار ممکن» نیست. زیرا هر لحظه متفاوت از لحظه قبل است.

برای عبور از گرفتاری در «تکرار» زندگی روزمره، کسل آور یا بیمارگونه و برای ورود به «جهان و لحظه بدون تکرار»، ورود به عرصه «تنانگی» و جسم سمبولیک لازم است. یعنی وقتی که فرد می داند حتی وقتی افسرده است، یا وسواس دارد، معتاد است، یا به عنوان ملت اسیر بحران است، فقط در حالت و وضعیتی از خویش قرار دارد و همیشه او بیشتر از یک حالت و معنا است. او حتی نه یک سوژه بلکه سوژههای فراوان است. او حتی در هر لحظه بیماری یا بحرانش به سان یک «جسم خندان»، به سان یک «سوژه جسمانی»، یا در حالت ایرانی آن به عنوان « عارف زمینی یا عاشق زمینی» رند و نظرباز در این لحظه حضور دارد و می تواند این لحظه را به رنگها و حالات مختلف بچشد و هیچ صحنه و حالتی بیانگر او و تمامی جسم و حالاتش نیست. با این توانایی آنگاه او می تواند مرتب به لمس خویش و جهانی دست یابد که «تکرارش همیشه متفاوت است» و می تواند متفاوت آفریده شود. ابتدا به عنوان «جسم شوخ چشم و شرور» افسردگی و وسواسش را به حالات مختلف و رنگهای مختلف بچشد و بیافریند و سپس راز و حقیقت نهفته در این بحرانش را به یار و الهه جدید خویش، به امشاسبند جدید خویش تبدیل سازد و ساختاری نو، نظمی نو از خویش و جهانش بیافند، به قدرتی نو و سلامتی نو دست یابد.

راز بلوغ خندیدن به دروغ و توهم نهفته در هر «اجبار تکرار» از یکسو و از طرف دیگر پذیرش حقیقت و تمنای نهفته در بحران خویش است که این تکرار را ایجاد می کند، آنگاه از یکسو انسان می بیند و لمس می کند که چگونه هر لحظه متفاوت است و می تواند متفاوت دیده یا چشیده شود، چرا تکرار ناممکن است و چرا با اینحال انسان مرتب محکوم به تکرار است. تا آنگاه که فرد یا یک ملت حقیقت نهفته در تکرار حالات وسواسی یا بحران مدرنیت اش را به یاران و قدرتهای نوی خویش تبدیل بکند و اینگونه به جسم و ملتی نو، به نظمی نو (وحدت در کثرتی نو، یا کثرت در وحدتی نو و چندصدایی) دگردیسی یابد و جسم و زندگی نیازی به تکرار و بیان ضرورت خویش به حالت بیمارگونه نداشته باشد.

ورود به عرصه شفا ورود به عرصه « تکراری است که هیچوقت تکراری نیست». ورود به جهان «بیگناه و سبکبالی است که در آن تکرار همیشه نامکرر است و زندگی در یک حرکت «دورانی یا مارپیچی» مرتب حالات و تمناهای عمیق بشری را به حالات نو و درجات نو بازتولید می کند. خواه این «تکرار متفاوت» به شیوه « بازگشت جاودانه نیچه» باشد یا به حالت «دیفرانس دریدایی» صورت بگیرد. یا به منزله ورود به عرصه «جهان خندان و همیشه متفاوت عارف زمینی و عاشق زمینی، خردمند شاد ایرانی» باشد که در آن بازی جاودانه عشق و قدرت مرتب به شیوه ای نو و متفاوت رخ می دهد و آنچه تکراری است، این تکرار همیشه متفاوت است و ایجاد درجات نوین از یک بازی جاودانه.

راز شفا 3

خاطرات تا زمانی یک بار سنگین بر دوش و یا زنجیری به پا هستند که هنوز فرد پی نبرده است یا نمی خواهد پی ببرد که خاطرات در واقع «روایات و داستانهای دستکاری شده» هستند و اینکه خاطرات همیشه می توانند به گونه ای دیگر نوشته شوند و یا دیده شوند.حتی بدترین دردها و شکستهای واقعی یا تراژیک که چون زخمی عمیق بر چهره یا قلب ما هستند، در واقع سناریوها و روایاتی هستند که تراژیک نوشته شده اند و حال می توانند به گونه ای دیگری نوشته یا دیده شوند. انسان شفایافته به خاطرات خویش به مثابه منبع «روایات و داستانهای خویش» می نگرد و مرتب می تواند آنها را تغییر دهد، چیزی به آنها اضافه یا کم کند و در هر حال می داند که هیچگاه دروغ نمی گوید. فکر می کنید چنین انسان والایی که قادر است با تمامی گذشته خویش و گذشته بشری، با تمامی دردها و شکستهای خویش و جهانش اینگونه برخورد بکند، با این قدرت چگونه با زمان حال و لحظه برخورد بکند که اصولا یک روایت و یک امکان است؟ زیرا تغییر گذشته همیشه سختتر از تغییر زمان حال است.4

راز شفا 4

شفایافتن به معنای این نیز هست که حال نه تنها قادر به تغییر گذشته و روایت گذشته باشی، قادر باشی که بار گذشته را از دوشت به زمین بیاندازی و آن را تبدیل به « روایات ماجراجویانه و خندان» خویش، به داستانهای تراژیک/کمیک و بس انسانی خویش سازی، آنها را طلایی و زیبا، بیگناه و سبکبال سازی، بلکه بتوانی حال این «گذشته» را «فراموش» بکنی و زندگی نویی بسازی. هر شفای نو، هر دگردیسی نو در نهایت احتیاج به این دارد که هم فرد بتواند به گذشته اش به عنوان مسیری و راهی ضروری برای دگردیسی و تحول کنونیش بنگرد و آن را زیبا و طلایی سازد و هم سپس این «گذشته» را «فراموش» کند تا دیگر بار سبکبال شود وگرنه هیچکس با بار سنگین گذشته نمی تواند دوباره قادر به عاشق شدن، خندیدن و رقصیدن سبکبال گردد.

اما «فراموشی گذشته» به معنای به خاک سپردن آن نیز هست و چگونه می توان دیگری و گذشته را به خاک سپرد بی آنکه خویش را نیز به خاک بسپاری، حالت گذشته خویش را نیز به خاک بسپاری. زیرا آن حالت تو وآن گذشته لازم و ملزوم یکدیگر بوده اند. همه ی کسانی که با وجود دستیابی به شناخت راز شفا قادر به شفای نهایی و خنده نوین نبوده اند، در واقع ناتوان از آن بوده اند که حال قدم نهایی را بردارند و با مرگ گذشته به «قتل خویش» و قتل آخرین بازمانده این گذشته دست بزنند. آنها نمی توانستند به آن سوژه درون خویش خداحافظ بگویند که حالت آنها در این دوران بود و ازینرو نیز نمی توانستند به حالت سوژگی نوین خویش و به جسم نوین خویش دست یابند. زیرا جهان نو به معنای حالتی نو از جسم و از سوژگی است و مرگ جهان کهن به معنای مرگ خویش و عبور از خویش نیز هست. آنها نمی توانستند فراموش بکنند و برای تولد نو ابتدا بمیرند و آخرین وارث و حامل گذشته یعنی خویش را به قتل برسانند و از او بگذرند. سوژگی نیز مثل هر چیز دیگر زندگی به معنای توانایی عبور از یک حالت سوژه و یک نظم جسم به سوی حالت نوین سوژه و نظم نوین خویش است. همانطور که هر حالت سوژگی و هر حالت جهان ما با یکدیگر در پیوند تنگاتنگ است. جهان تراژیک و سوژه تراژیک یا قهرمان تراژیک همپیوندند و جهان سبکبال و سوژگی خندان، جسم خندان نیز لازم و ملزوم یکدیگرند.

راز شفا 5

شفایافتگی به معنای این است که بدانی تو همیشه با دیگری در ارتباطی و نیازمند دیگری و تمنای دیگری هستی، چه در بازی عشق یا در بازی قدرت. همانطور که این شناخت به معنای این است که در نهایت پی می بری «دیگری» کسی جز خود تو و حالتی دیگری از تو، تمنایی دیگر از تو نیست. با این شناخت و قدرت پارادوکس حال می توانی تن به بازی عشق و قدرت بدهی و همزمان این بازی را سبکبال و خندان سازی، زیرا می دانی که در هر عشقی یک «خویشتن دوستی» حضور دارد و هر باختی به دیگری در نهایت باختی به خویش است و اینکه همیشه می توان به گونه ای دیگر به دیگری و به خویش نگریست.

اینگونه سبکبال و خندان تو می توانی برای دیگران و یا همگان بنویسی و همزمان بدانی که خواننده واقعی کارهایت فقط خودت هستی و آنچه می نویسی یا خلق می کنی در نهایت برای خود توست و پیامی به سوی توست. پس می توانی عاشق شوی،بیافرینی، تمناکنی، نیازمند به دیگری و نگاه دیگری باشی و در عین حال بتوانی به دیگری بگویی« که می دانی عاشقتم اما به توچه و خندان بگذری. می دانی دوست دارم نگاهم را بفهمی یا نظرت را بگویی تا بدانم که چرا این را من ننوشته ام که تو خوانده ای.». با چنین شناخت قدرتمند و با چنین شفایی نیز انسان می داند که در واقع ترسناکترین و هولناکترین لحظات «دیدار با خویش و با مغاک خویش» است و همزمان اصیل ترین و دروغترین لحظات. زیرا حتی در آن لحظه نیز ما با دیگری روبروییم و این دیگری چیزی جز من و تو نیست و حالات دیگر ما، سوژگی و ساختار دیگر ما، پرفورمانس دیگر ما.

چنین شفایافته ای می تواند به عنوان جسم و تن خندان در لحظه لم بدهد و با هر دم و بازدمی در واقع جهانش و خویش را پر و خالی سازد، رنگارنگ سازد و در هر سو خویش و حالتی دیگری از خویش و دیگری را ببینید، در لحظه ابدیت و در ابدیت لحظه را حس و لمس بکند. او اینگونه شفایافته چون خدایی است که بر روی زمین آمده است و همزمان آنچنان ظریف و حساس است که با نگاهی می ترسد و می لرزد و لحظه ای دیگر جهانی را با نگاهش می ترساند یا اغوا می کند.

راز شفا 6

شفایافته می تواند چون سزار به جهانش و به لحظه اش بنگرد، به دیگری بنگرد و بگوید:« آمدم، دیدم، پیروز شدم». او اینگونه با چنین قدرتی و اعتماد بنفسی به خویش و به زندگی قادر به آن است که جهانش را از نو سامان دهد. او یادگرفته است که نباید سعی بکند، زور بزند بلکه فقط «انجام دهد» و «آن شود که هست»، پا به جهانش بگذارد تا به خواستش دست یابد و همزمان از سوی دیگر این انسان قدرتمند دمی بعد از چنین قدرتی و ایمانی به خویش می لرزد و از خویش سوال می کند که چه کسی این حرفها را از دهان او زده است و با خنده می گوید راستی اگر جهان آنطور نشد که من طلبیدم، خطایش پای خدا و دیگری است. زیرا خدایان خطاکارند.

راز شفا 7

بهترین روانشناس یا روان درمانگر، بهترین اندیشمند، هنرمند یا متخصص کسی است که مرتب به رشته اش و مکتبش، ژانر هنریش خیانت می کند و راههای نویی را می رود، محدودیت هر نگاهش و رشته اش را می شناسد و حاضر به دیالوگ با رشته های دیگر و خلق نگاهی، بینامتنی و چندمتنی است. با این حال می داند که حتی این نگاه بینادیسپلینی نیز همیشه محدودیت خاص خویش را دارد و زندگی همیشه پیچیده تر و پرشورتر از هر نگاه و نگرشی است. ازینرو او قادر به حس خضوع و علاقه در برابر زندگی و دیگری است و همزمان می تواند مرتب به زندگی و دیگری، به خویش سامان و شکلی دهد، برای آن چهارچوب و سناریویی قویتر و سالمتر ایجاد بکند و این بازی را پایانی نیست. همانطور که خلاقیت و سلامت را پایانی نیست. بهترین روان درمانگر با توانایی و تخصص اش به بیمارانش کمک می رساند تا از بحران و بیماری خویش بگذرد و همزمان می داند که بیمارش همیشه پیچیده تر و قویتر از آنچیزی است که او می پندارد و اینکه هیچگاه او بهتر از بیمارش از وضعیتش اطلاع ندارد؛ که زندگی همیشه پیچیده تر و زیباتر از هر تئوری است. با این توانایی او می تواند هم به دیگری کمک رساند و هم از زندگی و دیگری، از انسان در بحران یاد بگیرد، زیرا او نیز همیشه بخشی بیمار است و نیاز به دیگری دارد.

دوستان! بترسید از هر کسی که به شما قول شفا و درمان سریع می دهد، به شما قول آزادی از درد و بحران می دهد. به قول ویلهلم رایش از «فروشندگان آزادی، شفا و سعادت سریع» بترسید، آنها همیشه در پی اسارت شما در خدمت جیب خویش، ایدئولوژی خویش هستند. تنها آنها به سعادت سریع و دروغین دست می یابند که همان باور و اعتقاد شما به آنها و تن دادن به حماقتهای آنهاست.

دوستان! مرگ درد، مرگ شادی است. مرگ بحران، مرگ خلاقیت و تحول و دگردیسی است. هر احساسی با زنجیری با احساسات همپیوند خویش در تماس است و مرگ یکی به معنای مرگ دیگری است. مرگ افسردگی به معنای مرگ احساس عشق یا بیماری و کوچک شدن احساس عشق است. موضوع توانایی زیستن بر مرز تلاقی احساسات و دستیابی به درد شیرین، ترس شیرین، بحران خندان، پوچی پربار و خلاق است و دانایی خندان. موضوع تحول به انسان پارادوکس و جسم خندان یا سمبولیک است. زیرا من و تو و لحظه و روابط ما محل تلاقی ایمان/شک، شادی/غم، امید/ناامیدی، عشق/نفرت است و آنها همزاد یکدیگر و همپیوند با یکدیگر هستند و بایستی به الهه گان و یاران ما در بازی عشق و قدرت زندگی تبدیل شوند. موضوع تحول و دگردیسی به یک وحدت در کثرت مدرن یا کثرت در وحدت پسامدرن و چندصدایی است. موضوع همیشه یک نظم و ساختار نوین،بدن نو و پذیرش قدرتی نو از خویش در جهان و نظم خویش است. قدرتی که ابتدا به شکل هیولایی خطرناک و یا مجهول، به حالت یک شدت احساسی غیر عقلانی به سراغ ما می آید و در نتیجه دیدار و دیالوگ میان فرد و این قدرت نو، سرانجام فرد به حالت جدیدی از خویش، به حالت سوژگی جدید تحول می یابد و این هیولا به شکل اصیل خویش یعنی به عنوان الهه و امشاسبند جدیدت خود را نمایان می سازد که همان یک قدرت و تمنای سمبولیک است. زیرا برای دیدن نوین زندگی بایستی فرد نیز نو شود و جلوتر رود. موضوع روان درمانی فضا برای ایجاد این «دیالوگ میان فرد و دیگری، میان فرد و تمنایش و دگردیسی» است و کمک به ایجاد این خلاقیت و نظمی نو که تنها فرد در بحران می تواند شکل نهایی آن را بیافریند و بسازد.

با این تحول و دگردیسی است که در واقع روانشناسی به آن چیزی تبدیل می شود که نیچه در کتاب «فراسوی نیک و بد» مطرح کرد و گفت که روانشناسی در واقع مادر همه علوم است . زیرا روانشناسی با این موضوع درگیر است که اصولا چرا انسانی جهان را مدرن،مکانیکی، سنتی و یا غیره می آفریند؟ چگونه او به این چشم انداز و ساختار دست می یابد و نظم انسانی و بازی و خواست قدرت نهفته ( یا بازی عشق و قدرت نهفته به باور من) در پشت این ساختار و نگرش چیست؟ چگونه او حال می تواند جهان و نگاهی نو، بدنی نو بیافریند.

راز شفا 7 به علاوه 1

قتی به این پی ببریم که چگونه احساسات و تمناهای بشری با یکدیگر همپیوند هستند و من و تو نقطه تلاقی فرد و دیگری، خویش و دیگری خویش، لحظه و ابدیت، اجتماع و فرد هستیم، آنگاه که بتوانیم با دوپایمان دیگر بار بر روی زمینمان بایستیم و حال با تغییر خویش و دیگری، با تغییر نگاه و رابطه، با تغییر فردی یا گروهی به تحول در واقعیت سمبولیک و خلق واقعیتهای نو ، نگرشهای نو، بازیهای نو کمک رسانیم، حال توانسته ایم در واقع نه از جهان سنتی بلکه از جهان و هراس مدرن از جسم و از زندگی عبور کرده و وارد جهان نوینی، وارد جهانهای فردی و همزمان جمعی خویش شده ایم.

در این جهان است که می بینیم درون/برون، فرد/دیگری، واقعیت/رویا با یکدیگر در پیوندند و در واقع درون همان برون است و برون نام دیگر درون است و اینکه واقعیت یک رویای قدیمی است که حال تحول یافته است،یک واقعیت پتانسیل بوده که حال اکتوئل شده است. حال می توانیم ببینیم که چگونه هر عقلانیتی بر پایه توهمی استوار است، هر معنایی بر پایه جنون و غیر معنایی استوار است و اینکه چگونه هر رویا در نقطه ای به واقعیت نوین تبدیل می شود و واقعیت به رویای نوین. هر بیماری به سلامتی نو و هر سلامتی به بیماری نو ونیاز به تحول نو. هر شادی به غمی نو و هر غمی به شادی نو. زیرا شادی/غم، واقعیت/رویا، عقلانیت/غیرعقلانیت دو روی نوار مویبوس هستند که در نقطه ای به یکدیگر تحول می یابند. آنها دو حالت همپیوند در دیسکورس فوکو هستند و یا دو حالت همیپیوند در دیفرانس دریدایی و هر تحولی در یکی به معنای تحول در دیگری است.

اما اینکه چرا این تحول صورت نمی گیرد، قبل از هر چیز ناشی از این است که برای این تحول نهایی «وجود ما»، وجود فرزندان خدا، وجود سوژه لازم است، زیرا او نقطه تلاقی واقعیت/رویا، عقلانیت/واقعیت، شادی/غم بر روی نوار مویبوس است. زیرا او، من و شما کسی است که می تواند حال این تحول نهایی را بیافریند و از افسردگی خویش به عشقی نوین دست یابد و یا اینکه اسیر هراس و غم نهفته در افسردگی خویش بماند، پای قبر مرده و گذشته بماند. زیرا تنها سوژه، تنها من و تو هستیم که حال می توانیم این تحول را کامل انجام دهیم و یا نصفه نیمه و حالات بینابینی و یا شترمرغی بیافرینیم. معضل تحول این است که ما یا می توانیم تحول را انجام دهیم و یا اسیر قدرتهای حاکم و گفتمان حاکم می مانیم، اسیر هراس از جسم و زندگی می مانیم و به خویش و راهمان بی باور می مانیم. به قول نیچه اسیر «دل آزردگی بحران» می مانیم، یا به زعم لکان اسیر «تمتع خراباتی افسرده بودن، قربانی بودن» می مانیم و تحول نهایی را انجام نمی دهیم و به بدنی نو دگردیسی نمی یابیم.

راز قدرت سوژه، راز قدرت من و تو، دقیقا در همین لحظه تلاقی و در آزادی آفریدن تحول نهایی یا شترمرغی نهفته است. سوژه آزادی مطلق ندارد. این توهم سوژه متفاخر مدرن است. توهم مدرنیت است، بلکه سوژه تنها می تواند به ضرورت لحظه و شرایطش تن دهد و این تحول را به شیوه خویش بیافریند و یا اینکه به حالت بیمارگونه این تحول را انجام دهد و گرفتار باقی بماند. آنچه اما سوژه می طلبد، تنها خواست او نیست. این او نیست که می خواهد از افسردگی، از واقعیت کهن، به عشق نو وواقعیت نو دست یابد، این ضرورت لحظه، جسم، رابطه و زندگی او و دیگری است. به این دلیل نیز تا به این تحول دست نیابد، محکوم به تکرار است. به این دلیل نیز هر تحول فردی همزمان تحول ساختاری و تحول دیگری و تحول شرایط را می طلبد و نیازمند به دیگری و تحولات علوم و ساختارهای دیگر است تا واقعیتی نو بوجود آید و هر تحول در یک بخش، ضرورت تحول در بخش دیگر را بیشتر می کند. زیرا جسم و زندگی ، ضمیر ناخودآگاه شرورتر و خردمندتر از هر هراس و دل آزردگی است و تا به خواست خویش دست نیابد و تو و جهانت به آن تبدیل نشوی که باید بشوی، دست از اغوای تو و جهانت برنمی دارد.

راز شفا 8

کسانی که در دوران بحران یا بیماری خویش، در دوران بدبختی یا شکست فردی یا جمعی، از بین می روند یا شکسته و پژمرده می شوند، معمولا دچار یکی از این دو حالت ذیل هستند:

یا این افراد با شروع درد، بدبختی یا بحران فردی، عشقی، کاری، مالی و غیره شروع به «خودزنی» و «مقصر خواندن خویش برای بدبختی خویش» می کنند و یا اینکه این افراد شروع به «جستجوی مقصر» و تلاش برای ضربه زدن به دیگری می کنند. در هر دو حالت «خود زنی» یا «دیگرزنی» فرد در واقع به ضد خویش و شرایطش عمل می کند، زیرا در این حالات او به جای اینکه با قدرت و شور زندگی خویش شروع به تخمین شرایطش بکند و اینکه به چه شکلی از این بحران یا شرایط می تواند عبور بکند، در واقع قدرتش را صرف ضربه زدن به خویش و دیگری می کند و اینگونه در واقع مرتب ضعیف تر و ناتوانتر می شود و شرایطش بدتر. در حالت «خودزنی» او در واقع به دو بخش تبدیل می شود. یک بخش که اکنون به عنوان «پدر اخلاقی و سرزنش گر» او را مرتب سرزنش و تنبیه می کند و اینکه چگونه او با خطایش و حماقتش خویش را دچار این بدبختی کرده است، بخش دیگر مرتب چون کودکی زیر فشار این نگاه خشن درونی یا بیرونی زجر می کشد و یا می خواهد پاکی و درستی خویش را به پدر اخلاقی درون یا برون ثابت بکند. در هر دو حالت نیروی او شقه و چندپاره می شود و خشمش به جای آنکه یاور خرد و عقلانیت اش برای برون رفت از بحران باشد، به شمشیر داموکلسی تبدیل می شود که مرتب بخشی از قدرت و تنش را می کشد یا به آن ضربه می زند.

در حالت «دیگرزنی» اما فرد حال خود نقش «پدر خشن یا ناموسی» را بازی می کند و دیگری را مقصر می خواند و می خواهد مرتب دیگری را بخاطر بحران فردی یا بحران رابطه و بحران جمعی سرزنش یا تنبیه بکند. یا گاه اول فرد به خودزنی دست می زند و سپس دیگرزن می شود.

در هر دو حالت در واقع شخص و جسم اسیر حالت « دل آزردگی، کین توزی یا رسانتیمو» است، به جای اینکه پس از اولین غم و یا دردها، پس از اولین شوک یا گریه ها، حال نیروهایش را بر لحظه و معضلش متمرکز بکند و راهی برای برون رفت از بحران بیابد؛ با دیگری به گفتگو بنشیند و با هم از بحران عشقی یا انسانی و یا از بدبختی مشترک بگذرند.

جالب است که آمار نشان می دهد که حتی آدمهایی که در نتیجه یک تصادف غیر قابل پیش بینی مثل شروع یک آتشفشان و یا سونامی در جایی گرفتار باقی می مانند، در نهایت گرفتار همین حالات می شوند و بیشتر کسانی که در این شرایط از بین می روند، در واقع به خاطر این است که به جای جستجوی راه حل عبور از معضل، به خشم به خویش یا به دیگری و یا به خدا و زندگی دچار می شوند. این حالت رسانتیمو از جهاتی نیز یک حالت طبیعی است. زیرا جسم یا فرد امنیت اولیه را از دست داده اند و حال دنبال راهی برای «بازگشت به وضعیت اولیه» هستند و نمی خواهند قبول بکنند که وضعیت اولیه دیگر بدست نمی آید و آنها باید با عبور از مشکل و بحران به «وضعیت و آرامش نوینی» دست یابند. این «حس کین توزی به خویش و دیگری» در هنگاه مشکلات همزمان ناشی از «تمتع و لذت خشن » ناشی از جستجوی مقصر یا یک بزبلاگردان است که گویی معضل را ساده می کند و سریع راهی برای بازگشت به وضعیت اولیه نشان می دهد. طبیعی است که این یک توهم و راه دروغین است. ازینرو نیز هر تلاش فردی یا سیاسی، اجتماعی برای عبور از بحران از طریق قتل و کشتار خویش یا دیگری، از طریق مقصر خواندن یک اقلیت یا دیگری محکوم به شکست است و در واقع این حالت یک «راه حل خشن و ابتدایی» و بازمانده انسان غارنشین درون ما و یا بازمانده جهان سنتی و اخلاقی درون ماست.

این راه حل غلط گرفتاری در حالت «رسانتیمو یا دل آزردگی»، گرفتاری در «تمتع خشونت به خویش و دیگری» و در توهم بازگشت به گذشته ای است که حال به دروغ بسیار بزرگ و شکوهمند شده است، در حالی که اگر این گذشته فردی یا عشقی، سیاسی یا فرهنگی زیبا و قوی بود، هیچگاه دچار چنین بحران شدیدی و معضلات شدیدی نمی شد. این معضلات و مشکلات بیانگر ضرورتهای تحول جهان فردی یا جمعی، تحول رابطه و غیره هستند و فرد بایستی به جای «خودزنی یا دیگرزنی» و پس از لمس غم و خشم و درد اولیه در واقع پا در عرصه «گریه های اندیشمند یا درد اندیشمندانه» بگذارد و حال با جسم و خردش شرایطش و بحرانش را بسنجد، به شرایط و ضرورت لحظه خویش تن بدهد و « با قلبی گرم و مغزی سرد» بهترین راه حل برای عبور از بحران و بدبختی را بیابد.

راز شفا ازینرو عبور از «حس شرمساری و سرزنش خویش و دیگری»، عبور از «حس کین جویی به خویش و دیگری» و آشتی با لحظه و شرایط، آشتی با بحران، خطا، با تصادف و بدشانسی است و اینکه هر شکستی، بحرانی در یک رابطه یا جهان فردی یا جمعی حکایت از ضرورت تحول و بازبینی این رابطه و شرایط می کند؛ اینکه پی ببریم حتی بدترین بدشانسی یا بدبختی تصادفی، راه و امکانی برای ایجاد شادی نو، خلاقیت نو است و اینکه حتی در بدترین شرایط مثل وقتی که ما یکدفعه سرطان می گیریم و چندروز بیشتر زنده نیستیم، باز در برابر این انتخاب قرار داریم که حال این چندروز آخر خویش و « مرگ خویش» را چگونه سامان و نقش دهیم. در بهترین حالت بتوانیم حتی ببینیم که چگونه یک بحران و یا درد ما را انتخاب کرده است تا به وسیله من و تو به حالت و قدرتی جدید، ماجراجویی و بدنی نو، جهانی نو دست یابد و اینکه ما «برگزیدگان» شرایط خویش هستیم و اینکه از این تصادف یک ضرورت نو، سرنوشت نو و خلاق و یک بازی عشق و قدرت جدید بیافرینیم. خدا و ضرورت همیشه خویش را در قالب تصادف و بحران نشان می دهد. ( تمامی تاریخ بحران مدرن ایرانی، چه بحران سیاسی یا فرهنگی، یا بحران فردی مدرن ایرانیان در واقع اسیر این «حس کین توزی به خویش و دیگری» یا جستجوی مقصر برای بحران است و ازینرو نیز مرتب بحرانش شدیدتر و دردش بیشتر می شود. ما اولین نسلی هستیم که اصولا این بحران را به سان پیش شرط خلاقیت خویش و به عنوان ضرورت خویش پذیرفته ایم و به نسل «ضدقهرمانان خندان» و «نخستزادگان» دگردیسی یافته ایم. این یک تفاوت مهم ما با تمامی گذشته و بسیاری از همعصران گرفتار در بحران مدرن ایرانی است.)

بنابراین دوستان در شرایط بحرانی یا بدشانسی، ابتدا بحران و بدشانسی تان را نفرین بکنید، به دردتان و خشمتان اجازه بیانی بدهید و سپس آن را به عنوان ضرورت، راه و امکانی ببینید که حال به شما راهی به سوی یک شانس نو و راههای نو، یک ماجراجویی نو نشان می دهد و با کمک شما به «بحران خندان و شرور، بدشانسی زیبا و رند» تبدیل می شود. همانطور که شما از طریق این بحران و بدشانسی به «قدرت و بدنی نو» دگردیسی می یابید. به بدبختی و شرایطتان تن دهید و آن را بسنجید و راههای عبور از آن را بیابید زیرا در غیر این صورت مجبورید خواسته یا ناخواسته «خودزنی یا دیگرزنی» و راهی بدتر را انتخاب بکنید. راز شفا در عبور از «کین توزی به خویش و دیگری، از خودزنی و دیگرزنی» و دگردیسی به «ماجراجویان و بازیگران خندان و رند زندگی و لحظه» است، به «آری گویان خندان» به زندگی و لحظه و بدینوسیله تبدیل هر بحران به شانسی نو، امکان تحولات و ماجراجویی نو در رابطه، در جهان فردی یا جمعی.

راز شفا 9

آدمها اول به چیزی باور می کنیم، به عشقی، به ایده آلی و اینکه زندگی حواسشان به ما هست، بعد شکست می خوریم و متوجه می شویم که زندگی و جهان اطراف ما باز به کار همیشگی اش ادامه می هد، بی آنکه اصلا حضور ما و معضل ما را دیده باشد و یا برایش مهم باشد. این دیدار با یاس و هیچی زندگی در واقع جایی است که خیلی ها می شکنند و دیگر به هیچ رویایی دل نمی بندند، در بهترین حالت نگاهشان به هر شیفتگی و دلدادگی طنزآمیز می شود و یا در بدترین حالت زهرآمیز و خشن. مشکل این دوستان اما این است که متوجه نیستند آنها همان خطای قدیمی را انجام داده اند و آن این است که اگر زمانی باور به ایمان و عشقی داشتند، حال باور به ناممکنی عشق و معنا دارند. اگر دیروز اسیر نگاه باوری بودند، حال اسیر نگاه هیچی و پوچی هولناک هستند. اگر دیروز اسیر تمتع و لذت باور مطلق به یک عشق و آرمان و حس وحدت وجود با دیگری را داشتند، حال اسیر تمتع پوچی مطلق و خویش و همه چیز را مسخره کردن و اسیر تمتع خشونت سادومازوخیستی به خویش و دیگری هستند.

زیرا موضوع آن است که چه آن عشق کودکانه اولیه و چه این یاس دومی فقط چشم اندازها و حالاتی از زندگی هستند و از طرف دیگر همزاد و همپیوند با یکدیگرند. راز شفا در این است که از اسارت «در نگاه دیگری» عبور می کنی و وارد عرصه «دیدار چهره/ چهره با دیگری» شوی و بتوانی ببینی که هم خودت و هم دیگری، هم زندگی دارای جوانب قدرت و ضعف است، دارای چشم اندازهای مختلف است. با چنین توانایی حال می توانی از اسارت در نگاه یاس بگذری و وارد عرصه جسم هزارگستره و عشق هزارگستره، زندگی هزارگستره شوی و همزمان ببینی که زندگی و جسم بافته شده از بازی عشق و قدرت است و مرتب می خواهد تمنایی نو، بدنی نو، روایتی نو، حالتی نو بیافریند و این بازی دیوانه وار عقلانی و عقلانی دیوانه وار را پایانی نیست. بنابراین دوستان به قول یک داستان بودایی وقتی به قله کوه رسیدی، بالاتر برو یا به قول من روی قله بغلی برو و به موفقیت ات از چشم انداز دیگری بنگر. زیرا در هر پیروزی شکستی نیز هست و هر چیز شکوهمند از چشم اندازی دیگر کمدی یا مسخره است.

راز شفا 10

حتما یکایک شما دوستان با این تجربه روبرو شده اید که در آینه خویش را نگاه می کنید و ناگهان فردی غریبه را می بینید، یا عکستان برایتان ایجاد اضطراب و ناراحتی می می کند و اینکه چرا من اینجوری شده ام یا هستم، این کی است. یا از تصویر خودتان در آینه بغل ماشین یا در عکسی ترسیده باشید. علت این حالت از یک سو این است که ما همیشه با «تصویری» از خویش روبروییم و مرتب بدنبال بازدیدن این «تصویر یا ماسک عمدتا نارسیستی و خودشیفتگانه» می گردیم و می خواهیم آن را در آینه یا در عکس بازیابیم. تصویری که در واقع گرفته شده از « من ایده آل» درون ما و آن ایده آلی است که می خواهیم به آن تبدیل شویم و هیچگاه کامل به آن دست نمی یابیم. تصویری که دوست داریم دیگران از ما ببینند و یا دیگران به ما به زبان بیزبانی نشان داده اند که ما را اینگونه می خواهند و اینگونه تحسین می کنند.

موضوع اما این است که در این تصویر نارسیستی و خودشیفتگانه، جدا از ضرورتهای انسانی آن تا ما مرتب به تلاش برای دستیابی به مطلوب گمشده دست بزنیم، دروغی و توهمی بزرگ نهفته است و زندگی در واقع دارای چشم اندازها و عرصه های مختلف نارسیستی، نمادین، هولناک است. زندگی دارای جوانب مختلف زیبا، ترسناک، پوچ است و ما وقتی ناگهان با چهره خویش روبرو می شویم، گاه با این حالات و چشم اندازهای دیگری خویش و زندگی روبرو می شویم و می ترسیم، ناراحت می شویم و احساس می کنیم که به غریبه ای می نگریم که در عین حال آشناست. ازینرو نیز این دیدار عمیق با خویش و زندگی برای همه کس نیست و بخش فراوانی در چنین لحظاتی چنان از خویش و زندگی می ترسند که سریع می خواهند این حالت و چشم انداز خویش را پاک بکنند، عکس را پاره می کنند و یا مرتب جراحی پلاستیک می کنند، تا زیبا و نارسیستی و به حالت تصویر ایده ال باقی بمانند. اما همه ی این تلاشها، جدا از ثمرات مثبت اش، هیچگاه نمی توانند بر حالات مختلف ما و حالات مختلف زندگی چیره شود.

راه شفا این است که دقیقا این « لحظات هولناک دیدار با خویش و زندگی» را بپذیریم و ببینیم که زندگی و من و تو دارای حالات و چشم اندازهای مختلف است. زیرا چنین پذیرش و توانایی به معنای این است که حال می توانی مرتب به هولناک زیبا و زیبای هولناک، به نارسیست خندان و زشت جذاب تبدیل شوی ، آن وقت می توانی با خنده جراحی پلاستیک و زیبایی نیز انجام بدهی و باز هم می دانی که چهره جدید جوان و زیبایت همزمان دارای حالات و چشم اندازهای جدید کمدی وار، ترسناک و غیره نیز هست. این به معنای ورود به عرصه دیدار نوینی با خویش و دیگری است و تازه آغاز کار است، هیچگاه پایان نمی یابد و با اینحال باز هم گاه به گاه از خویش و دیگری می توانی و مجبوری بترسی و بلرزی. زیرا پشت هر تصویر و ماسک ما، تصویر و ماسکی دیگر، پرفورمانسی دیگر وجود دارد و همه ی آنها اصیل و حقیقی و حالتی از من و تو و از زندگی هستند.

راز شفا 11

هر انسانی در لحظه باور و ایمان عمیق به چیزی و راهی، در لحظه و حالت نگاه مسحورانه و شیفتگانه به خویش و دیگری، در واقع در یک حالت «بکارت احساسی و بیگناهی کودکانه» قرار دارد. حاصل این «بکارت احساسی» و از دست دادن آن دقیقا مثل حالت «بکارت دختر ایرانی» است که وقتی از دستش می دهد، ناگهان گویی همه پی می برند و هر خیابان تا دیوارهای هر پاساژ و خانه به نگاههای شهوت انگیز و به بوقهای ماشین مردانی با زبان آویزان و تشنه تبدیل می شود. او نیز حال با از دست بکارت احساسی و با شکستن دیوار امنیتی که بدور خویش کشیده بود، ناگهان اسیر نداها و صداها و اغواهای مختلف درونی و برونی می شوند که حال از دست سانسور فرار می کنند و حق خویش می طلبند. این صداها و اشتیاقات نو از طرف دیگر و بناچار افراطی، خشن و مطلق گرا هستند و همه چیز را یکدفعه می خواهند و اینگونه فرد اسیر چندپارگی و بحران عمیقی می شود.

یک حاصل این چندپارگی و بحران بعد از بکارت این است که اگر جامعه و فرهنگی بشدت اخلاقی باشد، آنگاه فرد و جامعه در واقع اسیر حالت دوگانه « بکارت/ وسوسه و گناهکاری»، «اخلاق/وسوسه، ایمان/ پوچی» باقی می ماند و یا به خاطر سود بکارت احساسی و جسمی ، به خاطر تمتع و سودهای نهفته در باور ساده لوحانه یا عمیق به یک «دیگری و آرمان» ، در واقع مرتب بخشی از خویش و تمناهایش را می کشد تا یک مومن خوب و یا دختر خوب، پسر خوب باقی بماند. یا به دیگرانی که مثل او نیستند، خشم می ورزد و می خواهد این آینه متفاوت را بشکند تا با معضل خویش روبرو نشود. از طرف دیگر برای اینکه بحران و دوران شکست و یاس برایش دردناک است و او یاد نگرفته است که در بحران و چندپارگی، در کویر بزید و کم کم به قدرتی نو، جهانی نو، بدنی نو دست یابد، ازاینرو با هر بحران نو و معضل نو میل «بازگشت به بیگناهی اولیه و بکارت اولیه» را دارد و می خواهد بر روی خویش آب توبه بریزد و دیگر بار به یک وحدت وجود نو، یگانگی نو با یک آرمان نو دست یابد. یا اینکه در کویر و تنهایی بحرانش تبدیل به یک پوچ گرای خشن و بی اخلاق می شود. یعنی در همه حالات او مطلق گرا و افراطی باقی می ماند.

حتی یک چنین جامعه اخلاقی و دیگرانی که بدور این فرد و یا افراد در حال بحران هستند، به شیوه های مختلف همین فرهنگ و حالت بحران زای « اخلاق/وسوسه، ناموس/بی ناموسی» را مرتب بازتولید می کنند و شرایط فرد برای عبور از بحران و دستیابی به قدرتی نو را سخت تر می کنند. بهترین مثال این حالت دقیقا شیوه برخورد جامعه ایرانی با «زن طلاق گرفته و یا دختری با آرایش متفاوت» در خیابان یا در خفا است. گویی با از دست دادن بکارت اولیه و از دست دادن ایمان و امنیت زناشویی یا اخلاق حاکم، حال این دختر و زن برای این جامعه و مردان آن در واقع چون «طعمه ایی، خوانی گسترده » است که بایستی حال شکار شود و بقیه مردان آن جامعه نیز از این خوان گسترده استفاده بکنند. ازینرو گویی تمامی آن فضای اخلاقی تلاش می کند که با نگاههای شهوانی و بوق زدنهای برای یک زن تنها و یا آرایش کرده در کنار خیابان، حال به کمک او به وسوسه های پنهان خویش دست یابند و همزمان فقط او را «خراب» بدانند. اینگونه در نهایت گاه برای چنین زنی و دختری راهی نمی ماند که در انتها به این بازی تن بدهد و مثل فیلمنامه «لیلا دختر ادریس» از بهرام بیضایی به شیوه تراژیک یا به شیوه خشم همراه با مسخره کردن مردان بگوید « حال من آن می شوم که تو می گویی و به بندت می کشم، انتقام ازت می گیرم، سر کارت می گذارم». مشکل در نهایت اما این است که همه ی این شیوهها و حتی خشم اینگونه، در نهایت باعث بازتولید همان بازی دوگانه اخلاق/وسوسه بگونه ای نو می شود و فردیتی نو و یا راههای نوین نگریستن به جسم، جنسیت، رابطه و یا ایمان و اخلاق بوجود نمی آیند و نهادینه نمی شوند. همانطور که مردان و حامیان این بازی سنتی در واقع توسط همین بازی و شرایط همیشه کودکانی تشنه یا پیرمردانی خنزرپنزری باقی می مانند و هیچگاه به لمس «فردیت مردانه» خویش و هزار حالت آن و کامجویی زمینی مردانه دست نمی یابند. زبرا برای این بازی دقیقا از دست دادن بکارت اولیه، عبور از کودکی، عبور از چرخه و بازی سنتی «ناموس/بی ناموسی» و ورود به عرصه مردانگی و زنانگی لازم است. عرصه ای که عرصه بلوغ فردی و جنسیتی است و پایه گذار روایت فردی خویش، بدن متفاوت مردانه و زنانه خویش، حقیقت و عشق متفاوت خویش است. زیرا جسم و جنسیت و مردانگی یا زنانگی دارای حالت نهایی نیست و همیشه می توان روایتی دیگر و حالتی دیگر از «قدرت مردانه و عشق زنانه» و حالات تلفیقی آنها ایجاد کرد و هیچکس نمی تواند در نهایت مرد نهایی یا زن نهایی باشد.

یا فرد در بحران سرانجام دوباره به اخلاق و سنت به شیوه ای نو بازمی گردد و عارف شرمسار و یا اخلاقگرای جدید و دنبال کننده راه پدران می شود. یا در بی اخلاقیش و بی پرنسیبی اش فرزند خلف این جامعه اخلاقی میشود. زیرا همه می دانند که این اخلاقیون در خفا و آشکارا چقدر ضد اخلاقی رفتار و عمل می کنند.

راه عبور از این بحران و خطا این نیست که بگوییم ما دچار هیچ افراطی نمی شویم، دچار بحران و چندپارگی نمی شویم بلکه این است که بدانیم از دست دادن بکارت اولیه جسمی، جنسیتی و یا احساسی، عقلانی همیشه پیش شرطی برای بلوغی نو و دگردیسی به زن و مرد نو، به بدن نو، به عقلانیت و احساس نو است. همانطور که از دست دادن بکارت دخترانه یا پسرانه به معنای ورود به جهان اروتیک و عشق و عرصه هزارگستره و هزارلذت این جهان است، همانگونه نیز از دست دادن بکارت احساسی یا ایمانی به معنای ورود به عرصه امکان هزار روایت و هزار ایمان و هزارگستره نوین است.

آنچه که اما می تواند به ما کمک بکند در بحران و پوچی، در حالات افراطی اولیه گرفتار نمانیم و راه خویش را بپایان رسانیم و به جهانی نو، قدرتی نو دست یابیم، در توانایی « نگریستن نقادانه و صادقانه به خویش و حالات خویش، به دیگری» نهفته است. یعنی موضوع و راز شفا و عبور از بحران در این توانایی پارادوکس نهفته است که هم خویش و حتی خطاهایت را دوست بداری و ضرورتش را احساس بکنی و بدانی که به قول نیچه «وقتی سد می شکند ابتدا گل ولای می آید و زمان می طلبد تا آب زلال جاری شود» و هم اینکه مرتب به نقد خویش و دیگری و شرایطت بپردازی، بتوانی مرتب و بهتر یاد بگیری، از «ضلع سوم»، از چشم اندازی دیگر به خویش و شرایطت بنگری و خودت را و جهانت را نقد بکنی. یا با دوست و همراه خویش، با جسم و تمنای خویش وارد دیالوگ مداوم و چالش مداوم شوی و در هر لحظه که راهی را می روی، بتوانی همزمان آن را نیز به چالش بکشی.

یک اوج این قدرت نو و خلاق و شفای نو این است که قادر بشوی تن به راهت و بحرانت بدهی و همزمان توانایی «خندیدن به خویش و دیگری» وبه حماقتهای خویش و دیگری را بیاموزی. توانایی «خندیدن شرورانه و اندیشمندانه» و از روی خویش و دیگری با خنده پریدن، از مهمترین ابزار این تحول نو و شفای نو است و اینکه اسیر بحران و چندپارگی نمانی و بتوانی با این حالت «خودانتقادی خندان مداوم» به خواستت و راه جدیدت دست یابی، زیرا به قول حافظ راه عشق ارچه کمینگاه کمانداران است/ هر که دانسته رود صرفه ز اعدا ببرد.

با عبور از این بکارت اولیه و بحران و کویر بعد از آن، فرد یا یک جامعه هر چه بیشتر وارد عرصه هزارگستره عشق، اورتیک، فردیت و خلاقیت می شود و پی می برد که چگونه با احترام به تمنای جسم خویش و دیگری به کامجویی عاشقانه و یا اورتیکی فردی خویش دست یابد، چگونه بر بستر فرهنگ و شرایط خویش، به فردیت و روایت خاص خویش از زندگی، از ایمان و غیره دست یابد. چگونه قادر به لمس «بکارت و ایمان نهفته» در هر علم و چشم اندازی، حتی در هر حالت مدرن نیز بشود؛ بتواند «توهم نهفته و ضروری» در هر ایمان سنتی یا در هر ایمان مدرن و متاروایت مدرن را ببیند و اینگونه با شکست یک ایمان سنتی پریشان و داغان نشود و یا با شکست «ایمان به بانکهای مالی» یکدفعه جهان امن مدرنش به هم نریزد و خودکشی نکند، بلکه پی ببرد و بداند که پایان هر حالت و سناریو، پایان هر بکارت در واقع شروع سناریو و بازیهای نو،امکانات نو است و پایان هر بکارت به معنای شروع دستیابی به هزار امکان از کامجویی و خلاقیت و در نهایت هزار امکان بکارت نو و بیگناهی نو است.

تفاوت اما این جاست که این بیگناهی نو، بکارت نو همیشه خندان و قادر به نقد مداوم خویش است. اینگونه چنین فردی با هر رابطه و عشق نو در واقع از نو دیگربار زاییده میشود و گویی برای اولین بار کسی را می بوسد و همزمان لبانش و جسمش مالامال از رنگها و اصوات داستان جاودانه و همیشه نامکرر فردی یا بشری است. همانطور که با عبور از بکارت ایمان و یا بکارت علم مدرن و با لمس پوچی و توهم نهفته در آنها، حال انسان وارد عرصه ایمان پارادوکس و علم پارادوکس و هزار امکان و روایت آن می شود. پا به ساحت هزار گفتگوی بازیگوشانه، نظربازانه با دیگری، چه با خدا یا با دانشمند و با دیسکورس و از همه مهمتر با خود می گذارد.

راز شفا 12

یک لحظه به جسمتان، به زمین وبه محیط اطرافتان، به آسمان نگاهی بیاندازید. آنچه در درون ما و در اطراف ما رخ می دهد مثل یک ماشین عظیم و منظم است، یک معجزه مداوم است و بی دلیل نیست که آدمی وهمه ی مذاهب در چنین لحظاتی و در برابر چنین نظم و عظمتی یکدفعه احساس خضوع یا کوچکی می کردند و بدنبال خدا و کسی می گشتند که این نظم و معجزات را بوجود آورده است و اداره می کند تا به کارشان مرتب ادامه دهند. تا جسم ما و شب و روز به کار منظمشان ادامه دهند و زندگی ادامه یابد.

به هر سو بنگری در واقع شاهد معجزه ماشین یا ماشینهای منظم هستی و زندگی هستید. به جسمتان بنگرید و اینکه چگونه اینهمه ماشین کوچک مثل ماشین دیدن، ماشین شنیدن، بوییدن و غیره در کنار یکدیگر و در پیوند با یکدیگر عمل می کنند و هر ثانیه و هر روزه عمل می کنند و با آنکه هر لحظه امکان اختلالی در هر ماشین و یا در هر ارتباط است و در هر لحظه دهها خطر مرگ ناگهانی از ایست قلبی گرفته تا غیره انسان را و جسم ما را تهدید می کنند، اما این معجزه و ماشینها به کار خویش عمل می کنند و ما چون معجزه ای هستیم که از اعجاز خویش و لحظه اش بی اطلاع است. اینکه چگونه این همه ماشین و اعجاز گاه هر کدام کار خویش را می کنند و چشممان چیزی می بیند و ذهنمان با تصویری دیگر مشغول است و با اینحال یک حدااقل از پیوند شبکه وار یا یک حدااقل از نظم در این حالت فراگمنتی وجود دارد و دقیقه ای دیگر ناگهان سراپا گوش می شویم، سراپا چشم می شویم یا .همه ی تن نوشتن می شود، نقاشی و یا اندیشه می شود و می آفریند.

از طرف دیگر اگر درست بنگریم تنها ماشین و نظمی که در این نظم جهانشمول « دچار اختلال» است و «درست کار نمی کند»، یا «مرتب دچار اختلالهای نو، معضلات نو» می شود در واقع «ماشین انسانی» و «من و تو» هستیم. بخش عمده کار جسم و زندگی ما، یعنی بیش از نود درصد کار جسم ما به طور «ناخودآگاهانه»و خودکار توسط این نظم جسمانه درونی صورت می گیرد و حتی از ده درصد بقیه کار جسم که مربوط به ساحت «خودآگاهی» و ارادی است، نیز بخش اعظم آن تحت تاثیر رانشها و قدرتهای ناخودآگاه ماست و ما بیشتر تصمیم گرفته می شویم تا تصمیم بگیریم. با اینحال همیشه بخش اندک خودآگاه که بشر و یا انسان زبانمند یا متفکر نامیده می شود، کافیست که کل دستگاه جسم را مختل بکند، با هزار بیماری مختلف و افراط مختلف از کارش بیاندازد یا داغانش بکند. یا همین کار و اختلال را با کل هستی انسانی و زمین بکند و مرتب این هستی را در خطر نابودی قرار دهد. از طرف دیگر همین بخش اندک و انسانی، «همین اختلال انسانی» مرتب قادر است خلاقیتهای نو و بدنهای نو، نظمهای نو بسازد و حتی اکنون می تواند در نظم آفرینش دست ببرد و کم کم خویش و دیگری را به شیوه نو یا بهتر و به عنوان کلون نو بازسازی و به سازی بکند و با اینحال هر تولید و خلاقیت او دچار یک «اختلال درونی و میل به اختلال و بحران» است و گویی حالت انسانی او را به ارث برده است و تشدید می کند.

دقیقا همین حالت مشخصه و اصلی « ماشین انسانی» که همان حالت «اختلال و بحران مداوم» اوست، در کل تاریخ بشری باعث شده است که مرتب انسانها تلاش بکنند که بر خطای انسانی و یا خطای آفرینش انسان چیره شوند و بخواهند دیگر بار به نظم اولیه، بهشت اولیه بازگردند و یا یک بهشت نوین و منظم انسانی و بدون این اختلالات انسانی بازآفرینند. همه ی مذاهبی که در پی بازگشت به بیگناهی اولیه و چیرگی بر شیطان خطاکار و اختلال گر درون انسان بوده اند، در واقع می خواستند بر این خطای انسانی چیره شوند و به نظم اولیه بازگردند. اما گفتمان مدرن نیز، در کنار قدرتهای بالغانه اش، هنوز بدنبال ایجاد این بهشت اولیه و عقلانی است. از یاد نبریم که علم اول به قول نیچه در چهارچوب کلیسا رشد کرده است و گیتی گرایی مدرن از جهاتی در واقع تلاش مسیحی برای ایجاد یک «بهشت روی زمین» است. همانطور که تلاش «کلون زنی امروزه»، جدا از ثمرات مثبت و مهمش، بر اساس این اشتیاق عمیق مسیحی و اخلاقی نهفته است که بر «خطای انسانی و خطای ماشین انسانی» چیره شود و «انسان بهتر و بدون اختلالهای احساسی و عقلانی»، یا با درجات کمتر اختلال بوجود آورد.

حتی تلاش مدرن برای «بازگشت به طبیعت» و مدهایی مثل « ساحل لختی ها»، ساده طلبی هیپی ها و غیره در واقع تلاشهایی دیگر برای عبور از خطای انسانی و ماشین انسانی و بازگشت به نظم اولیه و بیگناهی اولیه، بهشت اولیه است.اما همه ی این تلاشها شکست خورده اند و کلون زنی آنجا که بخواهد «انسان برتر و ماشین بدون اختلال انسانی» بیافریند، محکوم به شکست است و هر انسان برتر او حالات جدید و قویتری از اختلالات و بحرانهای انسانی را به همراه می آورد. زیرا کسی که حال هوشی برابر با انیشتین دارد، به همان حالت و شدت نیز می تواند اسیر یاسها، شکها و معضلات انیشیتن و غیره شود. مشکل همه ی این دیدگاهها و تلاشهای سنتی یا مدرن این است که آنها مرتب در پی چیرگی بر خطای بشری و بازگشت به بهشتی و شرایطی هستند که اصلا وجود نداشته و ندارد.

زیرا درست است که طبیعت منظم است و مرتب این نظم تکرار می شود، اما در همین طبیعت حتی دو برگ کامل شبیه یکدیگر نیستند و حتی حالات غریزی می تواند در حیوانات مشابه به اشکال متفاوت و یا با زمانهای متفاوت رخ بدهد، چه برسد در مورد انسان که در آن این حالات غریزی از ابتدا به شکل رانشهای انسانی هستند و ازینرو حتی دو کودک مشابه وجود ندارد و دوقلوها نیز تفاوتهایی دارند و یا مسیر تکامل جسمی و روانی کودکها مرتب متفاوت است. بنابراین «اختلال و تغییر» جزو همراه و ذاتی این «نظم و بازگشت جاودانه» است و دقیقا به وسیله این اختلال و تغییر طبیعت به اشکال مختلف دست به «موتاتسیون و جهش» می زند، جسمهای نو بوجود می آورد، اونیورسومهای نو بوجود می آورد و یک دوره و حیوانات مربوط به آن را از بین می برد. ازینرو نیز طبیعت با ایجاد «استعداد خودآگاهی» بشری در واقع دست به یک «جهش و موتاتسیون» جدید زده است و هر استعداد و قدرت نو تا زمانی که بالغ نشده است و جای خویش را در نظم بزرگ بازنیافته است، خطرناک و بحران زاست. به قول نیچه بایستی تاریخ بشریت را «تاریخ رشد و بلوغ خودآگاهی» و این استعداد نوین جسم و زندگی دانست. تا بشر و جسم از طریق عبور از مراحل مختلف و خطاهای مختلف پی ببرد که او نه روح یا یک حیوان بلکه یک «جسم خندان» است. یا در معنای دلوزی انسان یک ماشین جدید ومرتب قادر به تحول و ایجاد ماشینهای نو است. ازینرو نیز نه بازگشته به گذشته، یا بازگشت به طبیعت، نه روح شدن یا حیوان شدن ممکن است و حتی وقتی کامل لخت باشی، باز دارای حجاب و پوششی هستی و فقط در حال نمایش حالتی و ماسکی از خویش هستی.

راز شفای بشری عبور از این شرمساری و درک ضرورت حالت «اختلال و بحران خویش و بشری» به عنوان پیش شرط خلاقیت و موتاتسیونهای جدید بشری و زندگی است. راز شفا در عبور از میل روح شدن و یا حیوان شدن و دگردیسی به آن چیزی است که انسان، من و تو هستیم، یعنی دگردیسی به «جسم خندان» نیچه، به «جسم سمبولیک» لکان یا به « جسم هزارگستره» دلوز، یا در حالت ایرانی دگردیسی به «عارف زمینی و عاشق زمینی» و روایات و حالات دیگر این دگردیسی و عبور از خطا و هراس سنتی یا مدرن.

با ورود به عرصه «جسم خندان یا هزارگستره» است، با تحول به «عارف زمینی یا عاشق زمینی» است که حال می توانی دیگربار به آشتی با زمین و زندگی، با جسمت دست یابی و در آغوش زندگی و زمین دراز بکشی، تن به این معجزه و نظم زندگی و لحظه، به نظم و خرد جسمت بدهی و بگذاری او تو را بر دستان خویش از درون ماجراجوییهای مختلف زندگی عبور دهد و تو را با هزار لذت متفاوت زندگی آشنا سازد وهمزمان می دانی که بایستی مرتب روایت و حالت خاص خویش از لحظه و شرایط را بیافرینی و به آن معنا و تفسیری دهی،بتوانی بر امواج پرشور زندگی و جسمت، برامواج تمناهایت برانی و به آنها نظم و حالتی نو ببخشی و اینگونه آن شوی که هستی، اینگونه به خدای فانی و نیازمند به دیگری، نیازمند به خرد زمین و جسمش، نیازمند به تمنای نهفته در فرهنگ و زبانش، در چشمان و نگاه یار و معشوق یا رقیب ات باشی و اینگونه مرتب از طریق تن دادن به اختلال و بحران به موتاتسیون و بدنی نو، رابطه ای نو و خلاقیتی نو، به روایتی نو از زندگی و از بازی جاودانه عشق و قدرت، به حالتی نو و والاتر از سعادت زمینی و فانی دست یابی.

راز شفا در این آشتی خندان و پارادوکس با زمین و زندگی است و تن دادن به قدرت جسم، ضمیر ناخودآگاه و زمین، دگردیسی مداوم به «سوژه ناخودآگاه» یا جسم نو، لمس حالت ریزوم وار و هزارگستره زندگی و جسم و اینکه ببینی و لمس بکنی که چگونه جسم و اونیورسوم، خردمند و تمنامند، آرزومند است و مرتب می خواهد به حالت نوین، ساختاری نوین و بازی نوین عشق و قدرت دست یابد، ازینرو به هزارگونه و حالت و از هزار راه زمینه های «موتاتسیون نو، جهش نو» را در اونیورسوم فراهم می کند یا اینکه به هزارگونه من و تو را، دیگری را، فرهنگ و جهان بشری را به تحول نو و دگردیسی نو اغوا بکند، بدینوسیله که هزار بحران و هزار اختلال را از طریق من و تو، از طریق انسانی پی ریزی و زمینه سازی بکند.

راز شفا 13 و پایان

پایان هر راهی و دست یابی به شفایی نو، جهانی نو، بدنی نو در واقع همزمان به معنای درک و لمس عمیق این حقیقت است که اولا همه راههای بشری راهها و ابزاری برای دستیابی به شفایی نو، بدنی نو، سعادت وجهانی نو ست و دوم اینکه حال در جهانت و با شفای نوین ات عمیقا حس می کنی که راه تو نیز فقط یک راه و یک امکان است، با قدرتها و ضعفهای خاص خویش و هنوز هزار راه و امکان برای کشف کردن و آفریدن ممکن است و این بازی نوشتن و آفریدن، بازی ترس و امید، یاس و خلاقیت، عشق و جدایی، بحران و بدنی نو، ساختاری نو را پایانی نیست.

دگردیسی به بدن و جهان نوی خویش و درک عمیق هزار راه و امکان نوین، آنگاه سرانجام به من، به شما امکان می دهد هم در کل تاریخ بشری جستجوی مداوم به دنبال این شفا و جهان فردی یا جمعی، بدنبال تحقق امکانی نو را ببینیم و هم اینکه بدانیم که همیشه راهی دیگر ممکن است و دیگری، یارت، رقیب ات، و یا فردای خودت راه و امکانی دیگر است. اینگونه بتوانی هم از لحظه خویش لذت ببری و هم هیجان تحولی نو را داشته باشی، کنجکاو بمانی و بتوانی به هر خودباوری دروغین خویش و دیگری بخندی. اینگونه نگاهت به خویش و دیگری مهربان می شود و بیگناهی شدن و زندگی را لمس می کنی و اینکه شفا معمولا شفای خندان و نرم است و یا تقریبا همیشه اینگونه است.

زیرا شفا می تواند رنگهان و حالات دیگر نیز داشته باشد اما آنکه شفا می یابد در عین امکان لمس و پذیرش رنگها و حالات مختلف ر دیگر شفا، در عین حال به یک حالت مهربانی و عشق درونی به خویش و دیگری، به زندگی دست می یابد.خصلت ویژه شفایافتگی از تائو تا دون خوان کاستاندا، نیچه وغیره در واقع در این مهربانی و عشق عمیق به زندگی و در باور عمیق به خرد نهفته در زندگی، جسم و زمین، زبان و باور به آن قرار دارد و ترکیب این «مهربانی و عشق به دیگری» با رنگها و حالات خاص خویش. چه این مهربانی همراه با توانایی تغییر و نقد، به حالت مهربانی نرم تائو و یا به حالت عشق شرور و خندان نیچه به زندگی و به جسم، به دیگری و انسانها باشد.

راه دستیابی به این شفا و بدن نو در همه ی این حالات مختلف در واقع «ایجاد ارتباط نوینی با دیگری» و بدینوسیله دستیابی به توانایی ایجاد بدن جدید، فرهنگ جدید و یا نگرش جدید، جهان جدید است. از طریق «رابطه نوین با دیگری» است که فرد می تواند در هر عرصه علاقه و کار خویش، هم به راز و نقشه و ساختار آن چیزی دست یابد که می خواهد تغییر دهد و هم حال پی ببرد که چگونه ساختار نوینی بیافریند. در هر حالت شفا، شفایافته می تواند با کمک یک فاصله گیری نقادانه قادر به لمس سناریو و ساختار نهفته در موضوع، پدیده یا دیسکورسی باشد که می خواهد در آن تغییر ایجاد بکند. او به کمک توانایی لمس و دیدن سیستم نهفته در یک پدیده و موضوع می تواند به توهم و خطای نهفته، کمبود نهفته در این موضوع، در یک ساختار، در یک سنت، در یک نگرش علمی پی ببرد و از این طریق قادر به ایجاد تحولی در ساختار و ایجاد ساختاری نو، علمی نو، نگرشی نو و فرهنگی نو شود. خواه این تحول به شیوه تحول نیچه در نگاه مدرن و اخلاق مسیحی باشد، خواه به شیوه دیدن کمبود و مرز فیزیک نسبیت و ایجاد فیزیک کوانتوم باشد؛چه به شیوه دیدن خطا و کمبود یا محدودیت و مرز روانکاوی و آفرینش راههای نوین روانکاوی لکان یا آنتی ادیپ دلوز و غیره باشد.

از طرف دیگر هر نگرشی و هر ساختاری با خویش این کمبود و مرز خویش و خطای خویش را به همراه می آورد و شفا یافته در مسیر تحول خویش و از طریق درک و شناخت به این کمبود و ضعف قادر به تحول و ایجاد راه جدید خویش می شود. همانطور که او می داند راه او نیز، ساختار نوین او نیز دارای کمبود و خطایی و مرزی است و بایستی روزی دیگری بیاید و راهی نو برود، تحولی در آن ایجاد بکند. یا خود این راه را برود. ازینرو «شفایافته مهربان، نقاد و خندان» است و قادر به ایجاد «ارتباطی نوین همراه با عشق و نقد با دیگری است. خواه این «نوع ارتباط نوین و بالغانه» به حالت «ارتباط سمبولیک و تثلیثی لکان با دیگری» باشد، یا به حالت «ارتباط پارادوکس نیچه با دیگری» باشد، یا به حالت دیفرانس دریدایی و راههای دیگر باشد. راههای «نوین دیدار و ارتباط با دیگری» می تواند متفاوت باشد اما خصلت بنیادین آنها توانایی عشق و علاقه به دیگری همراه با توانایی نقد مداوم است. توانایی همه ی آنها از حس «کین توزی به خویش و دیگری، به زندگی» از یک سو و از سوی دیگر لمس این موضوع است که هر چیز می تواند مربت به گونه ای دیگر رخ دهد و یا تحول یابد. موضوع همیشه یک ارتباط پارادوکس همراه با علاقه و نقد با دیگری است.

ازینرو نیز راه عارف زمینی و عاشق زمینی می خواهد خواننده ایرانی را به شناخت ساختار کهن و خطای آن و راه عبور از آن آشنا سازد تا حال او به عرصه این ساختار و بدن نو گام بگذارد و سپس بتواند با این قدرت نو، با این ارتباط نو و پارادوکس با دیگری، با این ارتباط سمبولیک و تثلیثی با دیگری، در واقع به راه خویش، خلاقیت خویش دست یابد و امکانی نوین بیافریند. باری پایان هر راهی و دستیابی به هر شفایی، شروع و زمینه ساز هزار بازی نو و شفای نو است. شفای عمیق همیشه خندان و بازیگوش و اغواگر است و شفاگر یک اغواگر و دارای «مهره مار» است. او حال هم قادر است در همه سو و همه جا حضور «تمنا و بازی عشق و قدرت زندگی» را ببیند، در هر سو و هر حالت ماشین اشتیاقی نو، بازی تمنای نو، تبلوری دیگر از خدای عشق و قدرت ببیند و همزمان قادر به اغوای دیگران به لمس و دیدن و چشیدن این دنیای نو و اعجاز انگیز، ماجراجوست.

اینجاست که عارف زمینی به میدان می آید که در همه سو نور خدا می بیند و به زبان مولوی می گوید ای رفتگان به حج کجایید، کجایید، معشوق همینجاست، بیایید، بیایید و هم می داند که چگونه این ناتوانی از دیدن و تن دادن به تمنا در واقع ناشی از هراسها و اسارت در گفتمانهای قدرت و یا ناشی از ترس از دست دادن سودهای سنتی است. پس او با خنده و بازیگوشی همراهان و همعصران خویش را به لمس و چشیدن این سعادت و قدرت نو اغوا می کند و می دانند که آنها نیز در ته دلشان دقیقا می دانند که موضوع چیست و قادر به لمس این جهان نو و هستی نو هستند و هر کدامشان امکان وراهی برای دیدن و روایت نوین این جهان تمنامند است؛ که زندگی و لحظه یک بازی در بازی، یک روایت در روایت خندان و یک «هزار و یکشب اغواگر» و هزار رنگ است. پس او کارش را به پایان می رساند، جهانش را می آفریند، دیگران را به این جهان اغوا می کند، اما منتظر نمی ماند که آیا سرانجام دیگران او را می فهمند و همراهیش می کنند. این کار او و سرنوشت او نیست بلکه حال شفایافته به درون این ساحت نو و جهان نو می رود و به بازی و خنده زندگی تن می دهد. بقیه دیگر کار او نیست. راه او ایجاد این جهان و امکان نو بود. حال متن و راهش بایستی به شخصه راه خویش را رود و هزار حالت خویش را بوجود آورد و یا دیگران بایستی به شیوه خویش از او هزار متن نوین و امکانات نوین خویش را بیافرینند.

شفا یافته می داند که همانطور که او مجبور بوده است به ضرورت خویش تن بدهد و روایت خویش را بیافریند، همانطور نیز دیگران حال مجبورند به ضرورت خویش تن دهند و با امکان و اغوای او درگیر شوند و راه خویش را بروند، به یاران و همراهان او، همبازیان او، و بازیگران و امکانات جدید اغوا و تحول در این جهان نو تبدیل شوند. باری شفایافتگی در نهایت به معنای دستیابی به این سبکبالی و توانایی «بی عملی، بی ارادگی» است. شفایافته از اینرو یک خردمند شاد و یک ضد قهرمان بازیگوش و خندان است.

پایان

Labels:

5 Comments:
Anonymous Anonym said...
سلام آقای داریوش برادری
سایت پر محتوایتان را بتازگی پیدا کردم.
در حال ذخیره مقالاتتان هستم.
(آخه در ایران اینطوریه! اول ذخیره می کنیم بعد میخوانیم. دنیا را چه دیدی .شاید تا فردا اینترنت قطع شد یا فیلتر شکن ها هک شد!)
خواهشی داشتم
چرا برای مقالات تاریخ نمی گذارید؟
با سپاس
حمید-ایران

Anonymous Anonym said...
مرسی آقای حمید از لطفتان. از مقالات بعدی سعی می کنم تاریخ بگذارم. مرسی از پیشنهادتان
برادری

Blogger 柯云 said...

Blogger Unknown said...

Blogger Unknown said...