سه ساحت « خیالی/ رئال/ سمبولیک» مردان ایکس
به باور لکان هر پدیده انسانی و هر انسانی دارای سه ساحت « خیالی/رئال/ سمبولیک (2)» است. هر کدام از این جهان یا ساحتهای روانی، نماد یک نوع رابطه با «دیگری یا با غیر(3)» هستند. ساحت خیالی، نماد بخش نارسیستی انسان و جهان انسانی است که بیشتر بر اساس رابطه دوگانه شیفتگانه/متنفرانه با دیگری و غیر است. بخش سمبولیک یا نمادین در واقع بخش دنیای انسانی و زبان انسانی است که در آن انسان جهان نمادین و حقایق و روایات خویش از زندگی و عشق و ایمان را میآفریند و این بخش مرتب قادر به تحول و دگرگونی است. رابطه سمبولیک با «غیر»، رابطهای با فاصله و تثلیثی است که در آن سوژه با «دیگری و غیر»، با قدرتهای خویش، با معشوق و رقیب و با جهان خویش، به گفتگو و دیالوگ مینشیند و مرتب قادر به ایجاد روایات نمادین و سمبولیک نو از علم، ایمان، عشق و جهان فردی خویش میباشد. واقعیت انسانی و زبانی یک واقعیت سمبولیک و نمادین است و مرز این جهان نمادین در واقع ساحت «رئال و یا واقع» است که تبلور «هیچی و مرگ» است و ما حضور این ساحت رئال را به شکل کابوس و هراس، به شکل کابوس شکست همه واقعیتها و باورهای ما احساس میکنیم. از طرف دیگر این ساحت رئال و احساس کابوس آن زمینهساز تحول مداوم جهان سمبولیک ماست و روایات سمبولیک ما از عشق و قدرت همیشه بدور این «هیچی محوری» ساخته میشود. این ساحت رئال که هیچگاه قابل درک و نوشتن نیست، همزمان باعث میشود که مرتب انسان بدور او جهان سمبولیک خویش را بیافریند که مرتب قابل به تحول و از نو نوشته شدن است. از طرف دیگر این ساحت رئال تبلور کیف محض و تمتع محض است. همانطور که یک فیلم ترسناک دارای جذابیت و خوشی خاص خویش است.
هر سه این بخشها در هر حرکت و پدیده انسانی جاری هستند و بدون هم نمیتوانند باشند، اما بلوغ بشری در تحول و دگردیسی مداوم تمتع و ژوئیسانس نارسیستی و رئال به تمنای سمبولیک نهفته است (4). تحولی که باعث دگرگونی مداوم روایات و جهان سمبولیک ما میشود و ما را به درجه نوینی از بازی جاودانه عشق و قدرت، به درجه نوینی از تلاش برای دستیابی به ابژه کوچک (غ) میرساند. زیرا در معنای روانکاوی، زیربنای همه تلاش بشری در جستجوی جاودانه بدنبال بهشت گمشده و مطلوب گمشده (ابژه کوچک غ) نهفته است. انسان یک کمبود است و این جستجو زمینهساز تحول مداوم جهان سمبولیک اوست، زیرا این بهشت گمشده و مطلوب گمشده هیچگاه کامل بدست نمیآید و مرتب مطلوب و روایت جدیدی از عشق و قدرت میافریند و زمینهساز تحول جهان بشری میگردد.
وقتی از منظر ساحت سه گانه « سمبولیک/ خیالی/ رئال» به پدیده فیلم و یا به چهار بخش فیلم «مردان ایکس» بنگریم، آنگاه میتوان گفت که در واقع هر فیگور فیلم و هر صحنه فیلم دارای این سه بخش است. ساحت نارسیستی و خیالی فیلم، ایجادکننده جذابیت مسحورکننده فیگورهای فیلم است که در خویش فانتزیهای نارسیستی و کودکانه بشری، مانند فانتزی قدرتمند بودن، خدا بودن، ضربهناپذیر بودن، زیبا بودن، به هر شکل و حالتی درآمدن و غیره را متبلور میسازند. بخش سمبولیک فیلم و فیگورهای فیلم، موضوعات نهفته در این فیگورها و فیلم است که باعث ایجاد نقد و تعبیرهای مختلف میشود و نشان میدهد که چگونه این قهرمانان شکستناپذیر در عین حال هر کدام دارای نقاط ضعف انسانی هستند و درگیر همان معضلات اگزیستانسیال بشری، چون نیاز به عشق و نیاز به ارتباط با «غیر» هستند و با «معنای زندگی» و هویت خویش درگیرند. ساحت رئال فیلم و فیگورهای فیلم بیانگر بخش خطرناک، هراسناک و کابوسواری است که هر فیگور فیلم و فیلم « مردان ایکس» در بردارد. زیرا هر کدام از فیگورها در واقع بیانگر شکست واقعیت سمبولیک و جهان سمبولیک بشری در درک این « افراد متفاوت» است. بیانگر آن است که نگاه قدیمی در باب انسان، جسم، اخلاق و غیره با دیدن این فیگورهای نو، به شکست و ضعف عمیق درون خویش پی میبرد و میترسد. اکنون دیگر بار « کویر» رشد میکند و همه روایات کهن از حقیقت و واقعیت، پوچی درونی خویش را نشان میدهند و نیاز تحول به روایات و واقعیتی نو را نشان میدهند. اینگونه در فیلم نیز میبینیم که بسته به نوع رابطه افراد فیلم با «دیگری یا غیر»، هر کدام نوعی رابطه خیالی، رئال، سمبولیک یا مختلط مانند رئال/سمبولیک با دیگری و با موضوع مورد عشق و نفرت خویش برقرار میسازند. بخشی از انسانها دچار یک هراس عمیق و رئال از این «موتانتها و یا این عنصر متفاوت و غریبه» هستند و خواهان مرگ آنها هستند. کلنل ارتشی در فیلم تبلور این هراس و خشم رئال/نارسیستی به موتانتها و عناصر متفاوت است و فرزند موتانت خویش را داغان میکند. همینگونه در میان مردان ایکس نیز گروهی به رهبری « ماگنتو» وجود دارد که به همین شکل دچار یک هراس رئال و کابوسوار از انسانها هستند و خواهان نابودی انسانها و ایجاد جهان برتر خویش هستند. در کنار این دو نیروی اسیر خشم و نفرت به دیگری، شاهد تلاشهای ایجاد رابطه سمبولیک و متقابل با « غیر»، توسط پروفسور موتانت«اکساویر» و هوادارانش و برخی گروههای حکومتی خواهان ارتباط متقابل و برابر با «موتانتها» هستیم. اینگونه این دو نیرو در نهایت و به ویژه در بخش سوم فیلم « آخرین مقاومت«، در کنار یکدیگر به مقابله با دو بخش دیگر هراسان از « مردان ایکس» و یا هراسان و خشگمین به « انسانها» میپردازند و با پیروزی بر این نیروهای مخالف باعث رشد تولرانس و همکاری متقابل موتانتها و انسانها میشوند.
در این معنا در واقع «مردان ایکس» نماد همه اقلیتهای یک جامعه مدرن هستند که یا انسان مدرن از آنها میترسد و یا این افراد از جامعه مدرن و تبعیض توسط جامعه مدرن هراس دارند و ما شاهد غربستیزی، خارجیستیزی، تنفر از مدرنیت بنلادنوار، یا هراس عمیق و نفرت از شرق و اسلام باصطلاح خطرناک توسط برخی محافل غربی میشویم. اینگونه ما در این فیلمها به موضوع نوع رابطه با « دیگری متفاوت و غریبه» برمیخوریم. موضوعی که انسان مدرن در برخورد با مهاجر ایرانی، عرب، آفریقایی و با فرهنگهای غریبه چون اسلام و غیره با آن روبرو هست. همانطور که در فیلم هر کدام از این فیگورها تبلور فراافکنی فانتزیهای جمعی نارسیستی، رئال و سمبولیک انسان مدرن هستند، همینگونه نیز هر اقلیتی در واقع عرصه فراافکنی هراسها و فانتزیهای جمعی است. فانتزی اسلام خطرناک، آفریقایی خندان، عرب با قدرت جنسی فراوان، یهودی پول دوست و غیره نمادی از این بزرگنمایی تمناها و فانتزیهای جمعی و فراافکنی آن بر اقلیتهای مذهبی و غیره است.
در عکس بالا از «لوگان» نیز میتوان به خوبی این سه عرصه مختلف « خیالی/رئال و سمبولیک» را مشاهده کرد. لوگان با آن بدن جذاب و ورزشی خویش مجذوب کننده و برانگیزنده فانتزیهای نارسیستی تماشاگران و به ویژه تماشاچیان زن است. همزمان چنگالهای آهنی او و حالت « حیوانی و گرگوار» نهفته در نگاه و جسمش و خشمش، با خویش ترسی رئال و کابوسوار را در بر دارد که از سوی دیگر تبلور تمتع و کیف جنسی و خشونت بیمرز است. حالت سمبولیک عکس بالا تفسیر و نقدی و موضوعاتی است که این عکس در ما برمیانگیزد و ما را وادار میکند، خویش را با موضوع جسم، حیوان درون انسان، با موضوع علم بیوژنتیک و با فانتزیهای خویش در باب میل بیمرگی و جوان بودن مشغول سازیم که لوگان تبلور آنهاست. اگر به قول نیچه فرهنگ یونانی در حقیقت تبلور پرستش حیوان درون انسان و روحمند کردن شورهای حیوانی انسانی در قالب خدایان و الههها یا قهرمانان اسطورهای چون هرکول و ادیسه و غیره است و ازینرو نیز نیچه تفکر خویش را «حیوان خندان یا جسم خندان» و آشتی دوبار با جسم و با خرد جسم مینامد، آنگاه ما در چنین تصاویر و فیگورهایی در واقع هم با میل انسان مدرن به تن دادن به این «حیوان درون» خویش و به احساسات و شورهای عمیق خویش روبرو هستیم و هم با هراس او از این جسم و حیوان درون روبرو میشویم.
یا به کمک آشنایی با تاریخچه و درگیریهای درونی لوگان در بخش اخیر و چهارم فیلم، هر چه بیشتر به عنوان تماشاچی با حالت عمیق درونی انسان روبرو میشویم که همیشه احساس میکند در نهایت یک غریبه و متفاوت از دیگران هست و همزمان نیاز به دیگری و غیر دارد، در عین قدرت و بینیازی، نیازمند به دیگری و نیازمند به عشق و معشوق و دوست است.
نظم سمبولیک نهفته در فیلمهای «مردان ایکس»
هر فیلم و یا هر متن ادبی، هر اثر هنری در خویش دارای یک نظم سمبولیک است و در خویش یک واقعیت انسانی را نظم و سامانبندی میکند و باعث میشود که تماشاچیان نیز با کمک «همخوانی» خویش با فیلم و قهرمانان فیلم، نقشی و جایی در این نظم سمبولیک بیابند و وارد یک نوع ارتباط سمبولیک، رئال یا خیالی با « غیر»، با فانتزیهای خویش شوند. روانکاوی پسامدرنی فیلم توجه خویش را بر روی رابطه « فیلم/تماشاچی» میگذارد و اینکه فیلم چه نوع نظم و رابطهای با «غیر» را در فیلم ایجاد میکند و به تماشاچی خویش چه نقشی در این نظم سمبولیک میدهد ( برای اطلاعات بیشتر در این باب به این مقاله مراجعه کنید). به قول ژیژک، سینما در واقع منحرفترین شکل از هنز است. زیرا سینما به ما نمیگوید، که به چه چیز تمنا بورزیم، بلکه به ما میگوید که چگونه تمنا بورزیم. موضوع سینما این نیست که با فیگورهای «مردان ایکس» به ما بگوید که دارای فانتزیهای اینگونه هستیم و اکنون با همخوانی خویش با قهرمانان داستان از فانتزیهای خویش بدنبال یک انسان قدرتمند، زیبا، یک قهرمان نو و غیره لذت ببریم، بلکه یک فیلم به کمک سناریوی خویش به ما میگوید که چگونه با این تمناها و تمتعهای خویش ارتباط بگیریم و چگونه از آنها لذت ببریم. چگونه با این فانتزیها و موضوعات خویش درگیر شویم و در آن باره بحث و فکر کنیم و چه نقش و رابطهای با موضوع و اصولا با «غیر»، با فانتزیها و با تمناهای نهفته در فیگورهای محبوب خویش برقرار سازیم.
این ارتباط میتواند به شکل ایجاد یک نظم سمبولیک و سناریویی باشد که در آن تماشاچی بیش از هر چیز اسیر جذبه نارسیستی فیلم میماند و فیلم او را مجذوب و مسحور تکنیک خویش، فیگورهای جذاب و مسحورکننده و حالات نارسیستی خویش میکند و داستان سمبولیک فیلم کمرنگ و بیاثر میماند. یا آنکه تماشاچی هر چه بیشتر بر اساس نظم و سناریوی عمدتا رئال یا رئال/نارسیستی فیلم، دچار هراس رئال و ترسناک از « غیر»، یا خشم به عنصر غریبه میشود و همزمان این عنصر ترسناک در او ایجاد خوشی و لذت از خشونت میکند. یا اینکه فیلم، با نظم سمبولیک خویش، هر چه بیشتر ایجادگر یک رابطه سمبولیک با « غیر» و با موضوع میشود و داستان فیلم و معضلات درونی فیگورها هرچه بیشتر ما را با هراسها و تمناهای فردی و جمعی خویش و دوران خویش روبرو میسازد، در کنار ایجاد مکانی و جایی برای ارضای تمتعهای نارسیستی و رئال و یا وویریستی خویش از فیلم..
وقتی از این منظر به هر چهار بخش فیلمهای « مردان ایکس» نگاهی بیندازیم، میتوانیم ببینیم که هر کدام از فیلمها قادر به ایجاد نظمی سمبولیک و جذاب و با ترکیب مختلف حالات و بخشهای خیالی/رئال/ سمبولیک هستند. آنها ما را هم به شیوه نارسیستی مجذوب خویش و قدرتهای خارقالعاده و مسحورکننده فیگورهای خویش، مانند جهیدن، پریدن و چیرگی بر قوانین فیزیکی و جسمی میسازند و تکنیکهای فیلم و بازیگران جذاب فیلم ما را به لذت بردن و هوراکشیدن وادار میکنند. هم حالات ترسناک و رئال فیلم و درگیری دائمی با عنصر « ایکس و مجهول» زندگی، ما را به لمس درجاتی از این حالات کابوسوار و هیچی زندگی میرساند. همزمان قدرت سمبولیک و داستان فیلم، ما را با موضوعات دانمی بشری، چون درگیری با نیاز خویش به «دیگری» و ناممکنی کنترل زندگی و «غیر» روبرو میسازد، یا ما را با موضوعات اکتوئل، یعنی نوع رابطه با « عنصر غریبه و باصطلاح خطرناک»، با فرهنگ متفاوت و انسان متفاوت و غریبه و نیز با بحثهای مهمی مثل بحث جسم و بیوژنتیک روبرو میسازد و در مجموع فیلمهای چهارگانه جذابی، با قدرت و ضعفهای مختلف ایجاد میکند.
برای مثال فیلم جدید و چهارم « مردان ایکس» از لحاظ تکنیکی و حالات نارسیستی فیلم یک فیلم قوی است. اما قدرت سمبولیک فیلم و داستان فیلم ضعیف است. با آنکه فیلم میخواهد، با بازگشت به گذشته و شرح زندگی یک فیگور اصلی « مردان ایکس» یعنی «لوگان»، در واقع ما را بدرون معضل فردی و انسانی یک « انسان غریبه و متفاوت» ببرد و همزمان ما را با درجه جدید از لذت تکنیکی و ساحت نارسیستی/ رئال فیلم روبرو سازد، اما داستان فیلم کمرنگ و تک ساحتی باقی میماند و تماشاچی اسیر مجذوبیت صحنههای نارسیستی و مجذوبکننده فیلم و جسم قوی و جذاب لوگان میشود و پیچیدگی فیلم بسیار اندک است.
در بخش اول و سوم فیلمهای «مردان ایکس» اما ما هر چه بیشتر با موضوع پیچیدگی زندگی و طبیعت، عنصر مجهول و رئال یا کابوسوار نهفته در زندگی، با مجذوبیتهای مسحورکننده فیگورهای موتانت، با معضلات انسانی و عشقی آنها روبرو میشویم. ما در این دو بخش به ویژه با ضرورت رابطه سمبولیک و برابر با «عنصر غریبه» و نیاز به دیالوگ با یکدیگر، با ضرورت گذار از رابطه رئال/نارسیستی هراسان از « عنصر متفاوت » و شیفته نژاد و نسل خویش، با ضرورت درک و لمس احتیاج مشترک عمیق همه انسانها و موتانتها به چیزهای مشابه چون عشق، دوستی و ارتباط متقابل روبرو میشویم . هر دو فیلم ضرورت دستیابی به دیالوگ و همکاری میان عناصر متفاوت و پیوند درونی آنها را ، در حد توانشان و در حد توان یک فیلم اکشن و خیالی، نشان میدهند. موضوعی که در جهان امروزه ما که در آن درگیری میان تمدنها و هراس از «عنصر غریبه»، هر روز بیشتر میشود و باعث جنگهای کنونی و نفرت از غرب و یا نفرت از اسلام و شرق شده است، اهمیت خویش را هر چه بیشتر مطرح میکند. با آنکه هیچکدام از فیلمها نمیتواند به عمق این معضل هراس و نفرت از «عنصر متفاوت» به خوبی وارد شود و نیاز عبور به یک جهان چندصدایی را نشان دهد. یا بتواند معضلات درونی یک قهرمان بزرگ و عمق ضعف و معضل درونی یک قهرمان و نگاه قهرمانانه را نشان دهد. کاری که برای مثال فیلم جدید اکشن/تخیلی و در عین حال ضد قهرمانانه « محافظان (واچمن)» به خوبی از عهده آن بر میآید.
موضوع جسم و بیوژنتیک و هراس انسان مدرن از «جسم»
فیلمهای «مردان ایکس»، ناآگاهانه/خودآگاهانه، در عین حال تبلور برخی معضلات درونی انسان مدرن و معضلات معاصر فرهنگ مدرن نیز هستند. یک معضل پایهای دیسکورس مدرن، هراس او از « جسم و احساسات بشری» و تلاش مداوم برای به کنترل کشیدن جسم و احساسات تحت سیادت عقل و خرد مدرن است. اینگونه در دیسکورس مدرن و در روان انسان مدرن، جسم و احساسات ، ناآگاهی به طور عمده محل حضور احساسات و شورهای خطرناک و بیمرزی هستند که بایستی به بند عقلانیت کشیده شوند، وگرنه این نیروها باعث بیقانونی و حکومت غیر عقلانیت و خشونت میشوند. در فیلم چهارم و جدید «مردان ایکس» این هراس به ویژه در قالب « لوگان» و معضل درونی او خویش را نشان میدهد. لوگان در واقع یک گرگ تنها، تبلور یک قدرت حیوانی و پرشور است. در عین حال او از این حیوان درون خویش وحشت دارد و مرتب به قول فیلم میخواهد نشان دهد که او« یک حیوان نیست». برادر او «ویکتور» در این فیلم دقیقا تبلور فرد اسیر این حیوان درون و بیقانون است و برای لمس لذایذ حیوانی خویش دست به خشونت و کشتار دیگران میزند و دیگری برایش فقط یک وسیله لذت و یک « شکار» است.
این نوع نگاه به جسم و ناآگاهی، با کمک تفکرات پسامدرنی و جسمگرایانه امروزی به زیر سوال رفته است و اکنون از درون دیسکورس مدرن نوع نگاهی جدید به جسم و زندگی در حال رشد است که این نگاه دارای دو حالت عمده است، اما هر دو حالت در نهایت به معنای نفی مبانی مهم نگاه مدرن، چون مفهوم «من»، اراده، حق انتخاب و غیره و ایجاد نگاهی نو و جدید به این مبانی و زمینهساز دستیابی به یک نگاه چندصدایی و پلورالیستی در عرصه دیالوگ و سیاست و ارتباط است.
این نگاه و تحول نو از یک طرف تبلورش را در تحولات علوم نویروبیولوژیک و بیوژنتیک جدید مییابد که اکنون «جسم و طبیعت» را به ابژه خویش تبدیل ساختهاند و هر چه بیشتر قادر به تحول در روان و ساختار بنیادین زندگی و انسان و طبیعت هستند و در مسیر تحولشان میتوانند انسانهایی نو و قدرتهایی نو بیافرینند و دقیقا ایجادگر نمونههایی از این «موتانتها» با قدرتهای فکری، جسمی و روحی خارقالعاده باشند. با این تحول اما آنها نشان میدهند که تصورات انسان مدرن از قدرت انتخاب و آزادی خویش و از قدرت کنترل «من» خویش توهمی بیش نبوده است و اکنون زمان بازنگری در همه این مفاهیم بنیادین مدرنیت فرارسیده است. این خطر را نیز بسیاری از فیلسوفان مدرن چون هابرمارس و یا فوکویاما احساس میکنند، ازینرو خواهان ایجاد محدودیتهایی برای این علوم نو و برای دفاع از مبانی مدرنیت هستند(5). اما به قول ژیژک اشتباه این فیلسوفان در این است که متوجه نیستند، تحولات علوم بیوژنتیک در واقع نشان میدهد که این مبانی مدرنیت در نهایت توهماتی بیش نبودهاند، ساختارهایی و روایاتی بیش نبودهاند و اکنون زمان یافتن روایاتی نو و مناسب با تحولات امروز فرارسیده است.(6). بنابراین نباید جلوی این تحولات را گرفت بلکه بر عکس بایستی از این تحولات و کلونزنی و غیره پشتیبانی کرد و خواهان آنها شد.
از طرف دیگر این تحول نو توسط علم روانکاوی مانند روانکاوی لکان و نگاه پسامدرنی و یا جسمگرایانه کسانی چون دلوز و غیره صورت گرفته و میگیرد که از یک طرف خطای نارسیستی نگاه کلاسیک مدرن را نشان میدهند و رابطه ای نو و با اعتماد عمیقتر به «جسم سمبولیک» و یا در کل به زندگی و غیره آغاز میکنند و از طرف دیگر در عین حال ضعف علوم بیوژنتیک و خطای نهفته در این تحولات را نشان میدهند. ازینرو به قول لکان، ناآگاهی محل نفس اماره نیست بلکه محل قدرتهای سمبولیک انسان است و یا به قول دلوز جسم و زندگی یک ماشین تولید مداوم تمنا و اشتیاق است و اساس زندگی را تولید مداوم تمنا و اشتیاقات نو و روایات سمبولیک نو تشکیل میدهد. ( برای اطلاعات بیشتر در این زمینه به این کتاب اینترنتی من از ص 25 تا 30 مراجعه کنید (7)
این نگاه نو همزمان به خوبی نشان میدهد که چرا برای مثال، در راستای روانکاوی لکان، سوژه در واقع یک «هیچ»، در واقع یک «پرفورمانس» و یا در معنای دلوز او در واقع یک سناریوی مداوما در حالت تحول و دگرگونی و در پیوند متقابل با محیط اطراف خویش است. (8) اشتباه علوم بیوژنتیک در این است که متوجه نیستند، حتی اگر وقتی یک «ابرانسان ژنتیکی» بسازند و دقیقا مثل لوگان موجودی بیافرینند که ترکیبی از یک جسم و یک ماشین است، باز هم این انسان خارقالعاده با همان معضلات عمیق درونی یک انسان معمولی درگیر است و دچار بحران هویت میشود، در پی درک تاریخ و گذشته خویش است، عاشق میشود و درگیری عشقی و انسانی دارد و محکوم به انتخاب نوع رابطه خویش با دیگری و غیر است. او محکوم یه این انتخاب حدااقلی و ایجاد تفسیر خویش است که آیا او سرنوشت خویش را قبول میکند و با دیگری وارد یک رابطه سمبولیک و همراه با دیالوگ میشود و یا اینکه چون «ماگنتو» و یارانش در دیگران یک عنصر خطرناک و رئال میبیند و خواهان کشتن دیگران و غیره میشود. قدرت روانکاوی و نگاه پسامدرنی در این است که با وجود اختلاف نظری میان کسانی چون دلوز و لکان و غیره، هر کدام به نوعی این حالت سوژه و نیاز او به یافتن یک معنا و روایت سمبولیک از زندگی خویش، نیاز او به ارتباط با « غیر» و دیالوگ را مطرح میکنند. روانکاوی نشان میدهد که انسان همیشه در یک گفتمان، در یک جهان سمبولیک زندگی میکند و در ارتباط مداوم با «غیر»، چه با قدرتهای درون خویش، چه با معشوق و یا رقیب، و یا با «غیر بزرگ» یعنی با فرهنگ، مذهب و غیره است و مجبور است در یک حرکت بازتابشی و مستند به خود، مرتب برای خویش یک راه و نوع ارتباط با این جهان سمبولیک و با اتفاقات درون زندگیش بیابد، آنها را بپذیرد و یا نفی کند و به خویش نقش و مکانی در این جهان سمبولیک دهد. خواه این سوژه و یا انسان، یک فرد معمولی، یک موتانت، یک آندرویید یا حتی یک «ترمیناتور» باشد. هر کدام بایستی با درک جا و سرنوشت خویش در این واقعیت و جهان سمبولیک و انسانی، با درک خواست و تقاضای زمانه و جهان سمبولیکش از او، از آن روایت و معنایی برای خویش بیافریند، نقشی بیافریند. سوژه، این «هیچی»، این «منهای یک» است که مرتب نقش و حالتی، بنا به شرایطش و سرنوشتش، بنا به نوع رابطهاش با «غیر» و با جهان سمبولیکش به خویش میگیرد. او مرتب در حال تحول و دگردیسی است. (9)
انسان نه اسیر یک سرنوشت محتوم نارسیستی یا رئال است و نه دارای اراده آزاد و انتخاب آزاد، توهمگونه و نارسیستی انسان مدرن است. انسان تنها میتواند به سرنوشت و شرایط و لحظه خویش آری بگوید، او را دوست بدارد و به آن معنایی و روایتی ببخشد و اینگونه روایت زندگی خویش را در یک حرکت بازتابشی و با استناد به خویش بسازد. قدرت انسان در قبول ضرورت خویش و ایجاد روایت خویش از ضرورت خویش و زمانه خویش است. موضوع نوع ارتباط با سرنوشت خویش و چگونگی ارتباط با اوست. ازینرو حتی ابرانسان ژنتیکی نیز در نهایت اسیر همین حالات انسان کنونی است و محکوم به پریشانی، درگیری درونی، بحران و غیره است تا به روایت خویش و نوع ارتباط بالغانه و سمبولیک با جهان سمبولیک خویش و محیط اطراف خویش دست یابد. او نیز محکوم به درک نیاز خویش به دیگری و « غیر» و ایجاد روایات خویش از بازی عشق و قدرت است و این روایات و سناریوهای سمبولیک مرتب در حال تحولند. شکست تلاش برای معالجه موتانتها توسط یک داروی جدید، قتل زن موتانت «فونیکس» در بخش سوم فیلم توسط لوگان که برای جلوگیری از کشتار بیگناهان توسط فونیکس و برای نجات معشوق و چهره دیگر نهفته در فونیکس صورت میگیرد، در واقع شکست هر تصوری از ایجاد یک «ابر انسان ژنتیکی» و نیز شکست نهایی تبدیل هر عنصر متفاوت به یک عنصر بیمار و خطرناک را نشان میدهد. زیرا سوژه در واقع یک «منهای یک»، یک «هیچ»، یک «جسم هزارگستره» است که با ایجاد روایت خویش از سرنوشتش و با ایجاد نوع ارتباطش با سرنوشت و لحظهاش، در واقع مرتب از «هیچی» به یک « لحظه و واقعیت» تحول مییابد. در معنای دلوزی او مرتب از « یک واقعیت ویرتوال و یک امکان» به « واقعیت کنونی و اکتول» تحول مییابد و این بازی مرتب ادامه دارد. زیرا بهشت نهایی و معنای نهایی، هویت نهایی و ذات نهایی هیچگاه بدست نمییاید و ما مرتب از یک روایت بدرون روایت و بازیایی نو از خویش وارد میشویم.
در فیلم « مردان ایکس» نیز اینگونه میبینیم که این قهرمانان خارقالعاده چگونه دارای این معضلات انسانی هستند و اکنون، حتی به خاطر این قدرتهای خارقالعادهشان، میتوانند این بحرانهای انسانی و عشقی آنها ایجادگر کابوسها و خطرات و یا خلاقیتهای بیشتری از یک انسان معمولی باشند. نمونه آن رئیس مردان ایکس شورشی یعنی «ماگنتو» است که خواهان نابودی انسانها و یا تبدیل همه انسانها به «موتانتها» در بخش اول و دوم و سوم فیلم است و اسیر یک رابطه رئال/نارسیستی با «غیر» است.
چه انسان معمولی و یا انسان خارقالعاده، در نهایت هر دو تفاوتشان در نوع ارتباطشان با «غیر»، با خویش و با دیگری است. آنجا که این ارتباط به شیوه یک ارتباط سمبولیک و پارادکس باشد،آنجا انواع مختلف دیاگوگ و قبول نیاز خویش به دیگری و قبول بحرانها و کمبودهای خویش رشد میکند و فرد و جامعه و روایاتشان از همزیستی و عشق و قدرت مرتب تحول می یابد و مرتب به درجات جدیدی از «موتاتسیون و دگردیسی» بازی عشق و قدرت انسانی دست مییابند. آنجا که اسیر حالات و فانتسمهای رئال و نارسیستی باشند، اسیر هراس از خویش و دیگری میمانند و محکوم به تکرار فاجعههای فردی و انسانی هستند؛ محکوم به گرفتاری در میل کشتار و سرکوب «دیگری و عنصر غریبه» در خویش و دیگری و یا محکوم به اسارت در رابطه مسحورکننده و یا متنفرانه مرید/مرادی با دیگری هستند.
آنچه در نهایت فیلمهای « مردان ایکس» به ما نشان میدهد، از یک سو بخش مجهول، غیر قابل کنترل زندگی است که هم جذاب و متحول و هم رئال و کابوسوار است و از سوی دیگر، تحول مداوم زندگی و جهان سمبولیک ما و نیاز عمیق ما به غیر و غریبه، نیاز مداوم ما به تحول نوع دیالوگ و ارتباط ما با خویش و دیگری است. تا یا مانند فیلم «مردان ایکس» به قبول دیگری و غریبه و ایجاد یک همزیستی مسالمتآمیز مدرن دست یابیم و یا در مسیری عمیقتر و درستتر به جهان چندصدایی پسامدرن و تحول مداوم این جهان و این نوع ارتباط با خویش و دیگری دست یابیم. تا بتوانیم حتی به این موضوع ساده پی ببریم که در واقع ما به عنوان سوژه و فرد در یک جهان سمبولیک و واقعیت سمبولیک میزییم و مرتب در حال «دگردیسی» از نقشی به نقش دیگر، از نقش معلم و یا تماشاچی به معشوق و خریدار سوپرمارکت هستیم و هر کدام از این نقشها و بازیها با خویش سناریو و رنگی دیگر به همراه دارد. بنابراین زندگی یک «موتاتسیون» دانمی و سوژه و انسان در واقع یک «پرفورمانس هنری» و زندگی یک هنر و متامورموفوزه مداوم است. تا با درک این راز عمیق زندگی و جهان سمبولیک خویش، با تن دادن به خرد عمیق زندگی و زبان و جسم بشری، هر چه بیشتر به یک «جسم خندان»؛ به جسم هزار گستره زندگی، به قول نیچه به یک انسان بیتهوع و کودک خندان و بازیگوش زندگی دگردیسی یابیم و با قبول سرنوشت خویش و زمانه خویش، با درک خرد و منطق نهفته در لحظه و زمانه خویش، به بازیگر بزرگ و خندان و خالق خندان سرنوشت خویش تبدیل شویم. اشکال فیلم «مردان ایکس» در این است که هنوز هم مثل انسان مدرن اسیر این تصور است که تنها به کمک یک جهش طبیعی و یا به وسیله تغییرات ژنتیکی میتواند به این قدرت و موتاتسیون دست یابد، در حالیکه او در بطن موتاتسیون دائمی این جهان وبازی سمبولیک خویش قرار دارد و این بازی و موتاتسیون را آغاز و انجامی نیست.
« چشم سینما» و یا «ابژه کوچک غ» در سینما
دلوز عاشق هنر سینما بود، زیرا به قول او سینما و دوربین سینما، بیش از هر چیز نمایانگر «نگاهی» است که در واقع یک « نگاه بدون سوژه» است و مرتب ایجادگر تمناهای نو اشتیاقات نو، بازیهای نو است. سینما در واقع یک « نگاه بدون سوژه» است که این نگاه بدون سوژه بیانگر شور و تمنای عمیق درونی زندگی و بشری و تبلور یک شدت و حدت احساسی ناب است. (10) اگر از این منظر به فیلمهای « مردان ایکس» بنگریم، در واقع نگاه دوربین فیلمبرادری از یک طرف بیانگر خواست و نگاه آگاهانه کارگردان است که ما را با یک فیلم و موضوعات جذاب آن درگیر میسازد. از طرف دیگر نگاه دوربین به ما تماشاچیان این امکان را میدهد که به جهان و فانتزیهای درونی فیگورها و سناریو پی ببریم و با آنها همخوانی کنیم و نقش خویش را در نظم سمبولیک فیلم بازی کنیم و اجازه بدهیم که فیلم و دوربین تمنای ما را سامان و نظم بخشد. اما در کنار این حالات و چشماندازهای دروبین و صحنه، ما در صحنههایی مثل لحظات جنگ موتانتها و لحظات تغییر شکل زن موتانت « موستیک»، در لحظه نگریستن نگاه عاشقانه لوگان به فونیکس و نبرد نهایی این دو و فریاد پر از غم عشق لوگان پس از کشتن فونیکس و غیره، با یک لذت دیگر سینما نیز روبرو هستیم که خیلی عمیقتر از یک تمنای سمبولیک است. باید از خود سوال کنیم، چه چیز جذابی در چنگالهای آهنی لوگان، در چشمان و در حالات خطرناک و در قدرتهای دیگر موتانتها، در لحظات ایجاد آتش و باد و باران و یا ایجاد یخ و غیره توسط موتانتها وجود دارد که ما را مجذوب خویش میکند. یا در لحظاتی که آنها بر همه قوانین فیزیکی غلبه میکنند و میپرند، پرواز میکنند. در این لحظات در واقع ما به قول دلوز با قدرت واقعی سینما روبرو هستیم که آن ایجاد مداوم تمناهای نو و واقعیتهای نو است. اکنون یک شور و تمنای ناب لحظه و صحنه را مانند لحظه ایستادن زمان و بیحرکتی همه چیز در سوپرمارکت توسط پروفسور «ایکس» در بخش دوم، برای ما به یک واقعیت نو و تمنای نو، به یک حرکت و تحول در بیزمانی تبدیل میکند.
اکنون یک واقعیت ویرتوال، یک فانتزی در واقع به یک واقعیت اکتوئل تبدیل میشود و واقعیت روزمره را به کنار میزند و نشان میدهد که واقعیت روزمره و حتی قوانین فیزیکی در نهایت روایاتی و واقعیتهایی سمبولیک بیش نیستند. اینگونه آنچه ما را در این لحظه مجذوب این حالات کاملا غیر عادی میسازد و با اینکه میدانیم که او در واقعیت روزمره غیر ممکن است، اما به او در فیلم باور میآوریم و از آن لذت میبریم، در واقع حالت ایمانسس «اندرباشی» زندگی و جسم، یعنی حالت تولید مداوم تمناهای نو و واقعیتهای نو توسط لحظه و جسم و زندگی است. تمناهای و واقعیتهایی که در واقع تولید یک لحظه و یا ماشین هستند و انسان نیز بخشی از این صحنه و یا ماشین تولید آرزوست. اینگونه هر صحنه با خویش در مسیرهای مختلف، تمناهای نو و فیگورهای نو و بازیهای نو ایجاد میکند و مطمئنا فیلم «مردان ایکس» در اشکال نو ادامه مییابد. همانگونه که خلاقیت بشری را پایانی نیست.
این قدرت نهایی نهفته در فیلم و در واقع در هر اثر هنری را نیز میتوان به کمک تئوری لکان در باب «ابژه کوچک غ» توضیح داد و همزمان دید که چگونه این دو ئئوریسین بزرگ، لکان و دلوز، در جهاتی به یکدیگر نزدیک میشوند، با وجود اختلافات نظری آنها. آنچه که در نهایت ما را در لحظه دیدن فیلمهای خیالی مثل «مردان ایکس» مجذوب خویش میسازد، در واقع کمبود بنیادین انسان و جستجوی جاودانه و درونی انسان بدنبال این مطلوب گمشده و بهشت گمشده، یعنی به دنبال «ابژه کوچک غ» است. زیرا این مطلوب گمشده که هیچگاه کامل بدست نمیآید و دارای یک عنصر فانتاسماتیک نارسیستی و نیز یک بخش اضافی رئال در خویش نیز هست، مرتب ما را وادار میسازد، حتی بهترین روایات خویش را بدور اندازیم و در پی این بهشت گمشده و این تمتع محض و رئال بجوییم.
در فیلم و در لحظه مجذوب شدن در این جهان خیالی در واقع ما بار دیگر با این حالت عمیق درونی انسانی خویش روبرو میشویم که در جستجوی این بهشت گمشده و این مطلوب گمشده، در پی لمس پرشور و بیمرز این « دیگری یا غیر مطلق و گمشده» است و این جستجو به قول لکان در نهایت اساس آزادی و خلاقیت او و اساس حالت خراباتی و پرشور بشری اوست. نگاه دوربین در چنین لحظانی در واقع در پی یافتن و نشان دادن این « ابژه کوچک غ» است که در صحنه و در فیلم به شیوه حالت یک شور احساسی عمیق و بدون نام جاری است و ما را مسحور صحنه و فیلم میسازد و مرتب به رویا و فانتزی جدیدی وارد میکند. این حالت پایهای انسانی و یا به قول دلوز این حالت ایمانسس تولید مداوم تمناها و واقعییات نو توسط جسم و زندگی باعث میشود که ما باز هم فیلمهای دیگر « مردان ایکس»، « بتمن»، «اسپایدر من» را بخواهیم ببینم و از کارهای خارقالعاده و غیر ممکن آنها لذت ببریم و در آنها تبلوری از این بهشت گمشده و حالت خدایی و بینیازی خویش را لمس کنیم. همانطور که این فانتزیها و جهان جادویی مرتب زمینهساز خلاقیت نوی علمی، هنری و انسانی میشود و جستجوی جاودانه این مطلوب گمشده و یا حالت «اندرباشی» تولید مداوم آرزو و تمناهای جدید، باعث میشوند که ما مرتب روایاتی جدید از زندگی و عشق و حقیقت و ایمان بسازیم. اینگونه فیلمهای «مردان ایکس» در عین حال تبلور یک تصور نو از جسم و زندگی و امکاناتی نو از بازی عشق و قدرت زندگی است. آنها در معنای دلوزی تبلور یک «جسم بدون ارگان» جدید و نظمها و روایات جدید جسم و تمناهای انسانی هستند.اگر امروز حالاتی چون «تلهپاتی» و غیره جزو علوم اصیل محسوب نمیشوند و در عرصه روانشناسی در بخش «پیراروانشناسی» بررسی میشوند.، مطمئنا در آیندهای نه چندان دور این فانتزیها و امکانات، با نگاه و روایتی نو از جسم، به گونهای جدید و بهتر نگریسته میشوند و ما شاهد روایات نو از جسم، شاهد «اجسام بدون ارگان» نو و واقعیتهای نو، قدرتها و علوم نوی بشری هستیم.
باری اساس قدرت و خلاقیت بشری، این کمبود نهایی انسان و شور پنهان انسان بدنبال جهان خارقالعاده؛ جادویی، فردی و جمعی، بدنبال تمتع محض بهشت گمشده است و اینگونه ما انسانها بر اساس این شور عمیق درونی مرتب به خلاقیتهای نو و بلوغ نو دست مییابیم. سینما بهتر از هر هنری این راز را دریافته است و اینگونه بر اساس این شور و میل عمیق بشری، مرتب واقعیات و جهانهای جادویی و خلاق جدیدی چون «مردان ایکس»، « ارباب حلقه»، «استار تریک»، «جنگ ستارگان»، « ترمیناتور» و غیره میآفریند و همزمان بر پایه این جهان جادویی و پرشور، مرتب روایات نو و سمبولیک از بازی عشق و قدرت بشری ایجاد میکند و ما را به مسحورشدن و به نقد و روایات نو وادار میسازد، همانطور که این قدرت خلاق سینما مرتب تحت تاثیر روایات حاکم بر هالیوود و بر بازار فیلم است و بایستی مرتب آسیبشناسی شود.
ادبیات:
1/http://sateer.de/1980/09/blog-post_09.html
/2 سه ساحت روانی سمبولیک/خیالی/ رئال یا واقع: هر پدیده و در کل مثل هر انسانی دارای سه بخش «سمبولیک، خیالی یا نارسیستی و نیز رئال و یا کابوسوار» است. این سه بخش در واقع به شکل «سه دایره برومهای» درهم تنیدهاند و ساختار روانی انسان و جهان بشری ترکیبی از این سه بخش است و آنها نمیتوانند بدون یکدیگر باشند و در هر عمل و حالت انسانی این سه بخش و سه حالت حضور دارند. موضوع مهم اما آن است که شکل سمبولیک و بالغانه بتواند به شکل اساسی رابطه با «غیر» و شکل اساسی لمس هر پدیده تبدیل گردد . از این سه ساحت میتوان به قول ژیژک شش شکل ترکیبی در نگاه و رفتار آفرید. در رابطه سمبولیک فرد همیشه در یک حالت پارادکس با دیگری و غیر ارتباط میگیرد. یعنی هم به جهانش و به خواستش، به رقیبش، به «دیگری یا به غیر» عشق میورزد و همزمان قادر به نقد و انتقاد از آنها و از خویش است. او همیشه در رابطهاش در واقع در یک ارتباط تثلیثی، سه گانه قرار دارد که در این ارتباط، رابطه میان او و خویش، میان او و معشوق همیشه بر بستر قانون و دیسکورس نام پدر صورت میگیرد. یعنی از یک سو او میداند که همیشه فاصلهای هست و او هیچگاه به ذات نهایی خویش و رابطه و دیگری پی نمیبرد و هر سخن او تفسیری و راهی و چشماندازی قابل تحول و ناتمام است. از طرف دیگر او میتواند مرتب از ضلع سوم به خویش و رابطهاش بنگرد و خویش را نقد کند و روابطش را متحول سازد. رابطه نارسیستی یک رابطه دوگانه نگاه/نگاهی و سحرکننده است که در پی یگانگی نارسیستی است. ازینرو از نقد و فاصله و از دیدن خویش و هستی به سان یک چشمانداز قابل تحول هراس دارد. زیرا این نگاه سمبولیک تمتع و ژوئیسانس نارسیستی و یا رئال او را در هم میشکند و بهشت دروغین او را داغان میکند. انسان اسیر رابطه رئال کاملا در نگاه دیگری محو شده است و به ابزار دست او برای تجاوز و خشونت تبدیل میشود، مثل حالت یک تجاوزگر جنسی.
3/ انسان در معنای روانکاوی لکان تمنای غیر است. مفهوم «غیر» بسیار وسیعتر از مفهوم «دیگری» است و هم دیگری مشخص مثل معشوق و هم دیگری انتزاغی، درونی و غیره را در بر میگیرد که انسان مرتب در حال گفتگو با اوست. از خدا تا رقیب و خواب و تمنای خویش.
4/ تمتع یا ژوئیسانس در نگاه لکان یک خوشی رانشی و محکوم به تکرار است و اسیر یک فانتسم در پی دستیابی به خوشی مطلق است. ازینرو تمتع با خویش درد به همراه دارد و با تکرارش به سوی رانش مرگ سوق میدهد. مثل تمتع یک انسان معتاد به مواد مخدر یا به قمار و یا تمتع رئال یک متجاوز جنسی. تمنای سمبولیک اما به قبول محرومیت خویش از جاودانگی و وحدت وجود مطلق با معشوق و مطلوب گمشده دست یافته است. ازینرو تمنا مرتب قادر به تحول شکل و محتوای خویش است، مانند تمنای عشقی و جنسی که باعث ایجاد روایات نو از عشق و اروتیک میشود در حالیکه منحرف جنسی اسیر تمتع جنسی، اسیر یک بازی و حالت از ارتباط جنسی و اروتیکی باقی میماند و دیگری و معشوق برایش تنها یک «ابژه جنسی» است.
5-6-8-9- Zizrk: Körperlose Organe. S: 169 bis 184.
10- Zizek: körperlose Organe. S.210