روان‌کاوی
جملات قصار از لکان (1تا 3 ) و اهميت آنها

لکان در يکي از سمينارهايش اين جمله عميق و طنز آميز را بکار مي‌برد که تنها گدايي که خودش را پادشاه مي‌داند، یک احمق نيست، بلکه پادشاهي نیز احمق است که خويش را پادشاه مي‌داند.1

معناي اين جمله اين است که انسان هيچگاه با نقش و رلي که در جامعه و در واقعيت ( واقعيت سمبوليک به زبان لکان) به او داده مي شود، يگانه و يکي نيست و هميشه فاصله اي وجود دارد. «پادشاه» بودن يک نقش سمبوليک است و اين نقش يا مسئوليت سمبوليک داراي مرز و محدوديت‌های خاص خويش است.وقتي پادشاهي اين محدوديت‌هاو مرزبندي‌ها را فراموش کند، آنگاه خيال می‌کند که «شاه» است، خدا است و خودش را با نقشش يکي مي گيرد و ديکتاتورمنش مي‌شود. يا مثل ديوانه خویش را با حالتی و تمنايي از خويش عوضي مي گيرد و خيال مي کند که مسيح است، ناپلئون است.

قدرت بشري و انساني در اين است که هميشه مي‌داند ميان او و «دیگری یا غیر»، ميان او و تمنایش، ميان او و نقش‌هایش هميشه فاصله ايي است و او هيچگاه نمي نواند هنرمند مطلق، روشنفکر مطلق، پادشاه مطلق، عاشق مطلق شود. اينها نقشها و حالاتي از او هستند و او مرتب به حالات و نقشهاي ديگر در واقعيت دست مي يابد و یا معانی و روایات جدید و قابل تحول برای حالات خویش از پادشاه تا عاشق و روشنفکر بیابد. ازينرو انسان يک «کثرت در وحدت» است، یا در حالت مدرن یک «وحدت در کثرت» است.. فرهنگ و فردي که نخواهد اين فاصله و اين حالت کثرت در وحدت خويش را بپذيرد، آنگاه او دچار مطلق گرايي و ايستايي، دچار اسارت در نقش و يا نگاهي ميشود و پادشاهش، رهبرش، روشنفکرش خيال مي کند که پادشاهست، رهبر است، روشنفکر است و خود را با اين حالت يکي مي گيرد و از اين ببعد مي خواهد گردن هر کسي را بزند که به اين نقش و مقام او شک مي کند و يا به او مرزهايش را نشان مي‌دهد.

اين جمله قصار لکان را ميتوان با جمله ديگري از او تکميل کرد که مي گويد:« تفاوت ميان ناپلئون و ديوانه اي که خويش را ناپلئون مي خواند، اين است که ناپلئون هيچگاه خود را با ناپلئون عوضي نمي گيرد.»2

زيرا ناپلئون مي داند، آنطور که او خود را مي بيند و آنطور که مردم و يا حکومت ناپلئون را مي بيند و مي طلبد، متفاوت است و «ناپلئون» در واقع نقش و حالت سمبوليکي است که او به خويش مي گيرد، حالتي و قدرتي از اوست و اين قدرت داراي محدوديتهاي خاص خويش است. به زبان دلوز او يک «خرده گروه» است و داراي نقشها و حالات مختلف. اما ديوانه دقيقا ناتوان از اين فاصله گيري است و ميخواهد در نقش «ناپلئون» غرق شود و با او يکي شود و اينگونه به بهاي اين کار، عقل و فرديت خويش را از دست مي دهد. او اسير تمتع وحدانيت با نقش و در نهايت با «مادر» مي ماند و بزرگ نمي‌شود و به بهاي اين ناتواني، اکنون اين حالت «ناپلئون» در او به شيوه کابوس وار و توهم‌وار بروز مي کند. زيرا او نتوانسته است اين حالت را در خويش پذيرا گشته و به قدرتي و به حالتي سمبوليک از خويش تبديل کند. او اسیر تمتع دردناک یکی شدن با نگاه و تصویر درونی «ناپلئون» می‌ماند. تمتعی که رو به سوی مرگ و پریشانی دارد، به جای آنکه بتواند با کمک فاصله‌گیری، خود را به «سوژه سمبولیک» و تمتعش را به تمنا و حالت یا نقشی سمبولیک از «ناپلئون» تبدیل کند که اکنون به قدرتی از او تبدیل می‌شود و او می‌تواند مرتب روایات نو، گاه تراژیک/گاه کمدی و در همه حال سبکبال و قابل تحول از این قدرت و حالت نوی خویش بیافریند.

اينجاست که به جمله سوم قصار لکان ميرسيم که مي‌گوید:« آنچه که ما نمي توانيم در جهان سمبوليک خويش پذيرا شويم، آنگاه اين حالت به حالت رئال و کابوس وار بر مي گردد».3

مثل توهمات يک ديوانه و يا بحرانهاي سياسي، جنسي، هويتي يک جامعه اي که قادر به قبول بحرانها و تمناهاي خويش نيست. مثل رشد ميل «پدرکشی و ديکتاتورکشي»، وقتي که رئيس جمهور از ياد مي‌برد که رئيس جمهور است و بايستي منتخب مردم و در خدمت مردم باشد و حکومتش موقتي است. وقتي رئيس جمهور خيال مي کند، «رئيس جمهوري» است.

ادبیات:
1- Zizek: Lacan in Hollywood.S.53
2/ http://www.movallali.fr/howyyat%20melli.pdf
3. مبانی روان‌کاوی فروید/لکان. دکتر موللی. ص. 275